ادوارد دست قیچی

بعضی وقت‌ها آدم درمیان جمع باز هم تنهاست - اگر بقیه دوستش داشته باشند دیگر اسمش تنهایی نیست ، نوستالجیاست واندکی حالت مازوخیستی

ادوارد دست قیچی

بعضی وقت‌ها آدم درمیان جمع باز هم تنهاست - اگر بقیه دوستش داشته باشند دیگر اسمش تنهایی نیست ، نوستالجیاست واندکی حالت مازوخیستی

باد مارا خواهد برد

 

 

خواب دیدم که در میدان بزرگ شهر هستم و پیاده حرکت می کنم.

هیچ ماشینی آنجا نبود. مشکوک شدم.

بیاد آوردم که دیروز با دشمن دیرینه ام(کلینت هیستفود) اینجا را برای تصفیه حساب انتخاب کرده ایم.

 

مشکوک بودم چون هیچ کس نبود.

فقط چند کارگر شهرداری مشغول نظافت بودند.

 بک مرتبه لباس های نارنجیشان را از تن دراوردند و متوجه شدم که زبر این لباس های نارنجی ، لباس های ضد حریق پوشیده اند. در همین حال دیدم که جاروهایشان به مشعل های حرارتی بزرگی تبدیل شد و شعله های بلند آتش از سر جاروها به آسمان زبانه کشید.

 

از هر طرف احاطه شده بودم و راه فراری نداشتم. قدری به چپ ، قدری به راست دویدم ولی سودی نداشت. حلقه محاصره از هر طرف تنگ تر می شد. گرمای مشعل ها را بر روی صورتم احساس می کردم. دیگر کاری نمیشد کرد. باید تسلیم می شدم.

 

پدرم در کنارم بود و از عاقبت کارم نگران. کارگران شهرداری به او کاری نداشتند و هدفشان فقط من بود.

 

بر سر جایم ثابت ایستادم و چشمانم را بستم. در ذهنم گفتم: بنام خدای ابراهیم که اورا از گرمی آتش محفوظ داشت.

 

مشعل ها داشت مرا می سوزاند ولی گرمی آتش را حس نمی کردم. برعکس احساس خوبی داشتم. جسم مادیم می سوخت ولی روحم از بدن پرواز کرده بود و از بالا به این سیرک آتشین نظاره شده بود. بدنم می سوخت و جزغاله می شد و بعد به پودر سفید رنگی تبدیل شد.

 

باد شدیدی آمد و این گرد سفبد را با خود برد. برد تا به گارخانه متروکه ای رسیدیم و گرد سفید در هم متمرکز شد. حالا دوباره جسم داشتم ولی نه بصورت انسان بلکه مانند اسباب بازی کودکان. بیاد دارم که به اوردکی کوچک تبدیل شده بودم و در تشت آبی تلو تلو می خوردم.

 

کلینت هیستفود از بالای کارخانه مرا می دید و پیروزمندانه به من نیش خند می زد. نیش خند به اردکی درون آب ولی من ناراحت نبودم . تاره آزاد شده بودم و برعکس من بودم که به حقارت کلینت هیسفود می خندیدم چون او خود را در این بازی بچه گانه محدود کرده بود و من آزادانه می توانستم به همه جا سفر  کنم.

 

باد مارا خواهد برد

 

 

 

ارادتمند: ادوارد دست‌قیچی

 

خدا رو شکر که سالمیم

 

 

 

ک:

ادی خوب شد که رابطم با "م" بهم خورد ... مگه نه؟

آدم که متعاهل باشه همه جاش گیره.

فکرشو بکن اگه ازدواج کرده بودم حالا چی می شد.

ولی بهتر ... هوم؟ ... مگه نه؟

فقط خدا کنه تا اون حد آخرش نرم.

زود تر خلاص بشیم بریم پی کارو زندگیمون.

دیگه فلج و کر و کور نشیم.

اگه دیدم میخواد خیلی اوضام بی ریخت بشه خودم تمومش می کنم.

تا حالا هم اگه صبر کردم بخاطر بابا و مامانمه که دووم آوردم.

دلم نمیاد بیش از این زجرشون بدم.

خوب شد با "م" رابطم بهم خورد.

وگرنه حالا بدبخت بودم.

اگه بخواد خیلی سر بسرم بزاره خودم تمومش می کنم.

اگه صبر کردم واسه خاطر بابا مامانه.

و الا یه تیغ ژیلت مایشه.

 

ادی:

سکوت.

نه خدا نکنه.

نزن این حرفو.

 

حرف های یک دوست مبتلا به بیماری ام.اس.

 

 

 

ارادتمند: ادوارد دست‌قیچی

عید فطر مبارک

 

با یه روز تاخیر عیدتون مبارک.با آرزوی سلامتی برای همه خواهری ها و دادا و قبولی طاعات و عبادات شما عزیزان.

شبهای قدر

*

*

«به خدای کـعبــه کـه رســـتگـار شـدم»

*

*

التماس دعا

عجلوابالصلاه:))

سلاااااااااااااااااااااام.نماز روزه ها قبول.عبادات و طاعات مقبول درگاه حق باریتعالی انشاءالله.آباجی خانوم رو هم دعا بفرمایید.

سلام دادا ادی.ارادت شدید با سس دو رنگ و نون اضاف.یادش به خیر. ده ده به خیر.

خواهری الی کجایی؟ فارغ شدی از تحصیلاتت مادر؟

پاستیلی کوچک ما چه میکنه این روزا؟

ما هم بسیار خوب میباشیم.امروز بالاخره تونستم روزه بگیرم.نپرسین چرا تا حالا نگرفته بودی که اونوقت باید بشینم براتون قصۀ حسین کرد شبستری رو تعریف کنم و یه دل سیر براتون روضه بخونم و خودم و شما های‌های گریه کنیم.خب این از این.

و اما سر نماز صبح چقدر خودم به خودم خندیدم.اینطوری شد که موبایلمو برای ساعت 3:30 صبح تنظیم کردم و زنگ مجددشو برای ساعت 4:00.منم که آباجی خانوم میباشم خودم میدونستم با زنگ دوم از جام کنده میشم.خلاصه با شور و شعف زیاد پاشدم و بدوبدو رفتم برای خودم غذا گرم کردم و همونطوری سرپا خوردم.

چراغ آشپزخونۀ مامی سرپیچش خرابه و خلاصه با چراغ هود داشتم سحری تناول میکردم.بعدش رفتم یه کم ویتامین‌گیری کردم و دسر هندونه خوردم که تشنه نشم و بعدشم قرص سنتروم با ویتامین ث جوشان با طعم لیموی تازه نوش کردم و رفتم دندونامو بدوبدو شستم و عینهو عَلَم(اَلَم) یزید وایسادم کنار رادیو تا ببینم کی اذان میگه و بشتابم به سوی وصل با یار.وضو هم گرفته بودم.قشنگ تا آخر اذان نشستم یه ذره قرآن خوندم بعدشم رفتم واسه خودم جانماز انداختم و رسیدیم به معضل اساسی و مشکل پایه‌ای من در امر مهم و خطیر اقامۀ نماز.اگه گفتین چیه؟جااااااان؟نخیر.از اون لحاظ منظورم نبود.

معضل اینجانب همانا قد نردبان من (بگو ماشاالله) و قد کوتاه چادرهای موجود در منازل اهل محلۀ لی لی پوت میباشد.

یعنی چادرنماز خونه ما خیلی ناناز و گل منگولی و خوشگل و تمیزه ولی قشـَ  َ  َ  َ  َ  َنــــگ تا زیر زانوهامه.

منم اون وقتا که هنوز مجرد بودم اومدم و شاهکار قرن به خرج دادم.یعنی چی؟یعنی این که یه چادر میبستم به کمرم و یه چادر هم سرم میکردم.آباریکلا......یه چیزی تو مایه‌های درخت کاج بابانوئل.فکر کنین از کمر چادر من چین داشت.ای جـــــــــــــــــــان.آدم یاد این ترانۀ دهۀ شصت میفتاد: دختر کولی ....ای نازنین دختر..................یه همیچین چیزایی تا اینجا که میگه:بیا چین چین دامن........بیا یکی یکدونه دختر.آره اینطوری.

به هرحال دیدیم توی این تاریکی دم سحر و با بی چراغی مفرط کی حال داره دنبال یه چادر دیگه بگرده.بعدشم مامی من اصلا چادری نیست و همش مانتوییه پس نتیجتاً چادر دیگری موجود نخواهد بود.البته یه چادر دم دستی داره که مثلاً باهاش گوگول خان کوچک رو یه دقیقه میبره پایین.خب اولا از شئونات اسلامی به دور بود.چرا؟ اولاً که "النظافۀ من الایمان".چه ربطی داره؟ ربطش اینه که پایین چادرهای مشکی و چادرهای مال بیرون دیدین همش میماله به زمین و پله و اینور و اونور؟خب واضحه دیگه.بعدشم چه معنی داره آدم یه چادرش سفید و گل گلی ریز باشه یه چادرش سرمه‌ای باشه با گلهای به سبک کوبیسم؟اونوقت هرچی تیپ و استایل نمازه به هم میخوره.

بعدش من امروز صبح پیراهن تنم بود.همیشه خدا تیشترت با دامن یا شلوار پوشیدما ولی امروز پیرهن تنم بود.واسه همینم چون از دیروز مانتو و شلوار و مقنعه‌مو شسته بودم مقنعه رو سرم کردم شلوارم رو هم پام کردم.نخیر اشتباه نکنین.با اون وضع مضحک موجود اصلا نماز نخوندم.چادر نماز رو هم عین شنل انداختم سر دوشم.شدم یه زوروی اساسی.بعدش سمت راستم، میز میک‌آپ و آینه دراور مامی بود.یه نیمچه نگاهی به خودم کردم نمیدونم چرا  توی اون تاریکی که خودمو مثل یه شبح سیاه دیدم هم از خودم ترسیدم هم به ریخت خودم خندم گرفت.حالا مگه میتونم جلوی خندمو بگیرم.

اقامه کردم....هرهرهرهر......با چشمای بسته نماز خوندم بازم هی میخندیدم....اومدم قنوت بخونم فرتی زدم زیر خنده.رکوع رفتم که دیگه خیلی مسخره بود.همه تن و بدنم میلرزید.انگار دارم بندری میرقصم.اونم در مدل دولا.فک کن.دولا شده باشی و  شونه هات هی بلرزن.حتی از تجسم خودم از ویوی پشت داشتم از خنده میمردم. با اجازتون نماز رو شکستم و از اول خوندم.

التماس دعا.


پ.ن۱: دیروز با باباخان قرار داشتیم که بیاد دم شرکت دنبالم.به دلم بدجوری صابون زده بودم که وقتی اومد قاعدتا افطار باهم بیرون میباشیم و میریم یه آش رشته ی حسابی میزنیم.ولیییییییییییییییییییییییییییییی.......... هی بشین بشین زنگ بزن زنگ بزن.نخیر..در دسترس نبود که نبود که نبود......امروز با باباخان حرف میزدم گفتم دست مریزاد آباجی خانمو با زبون روزه یه لنگه پا نگه داشتی تا ساعت ۶ توی شرکت.گفت الاهی بمیرم(خدا نکنه باباخان) من که برات اس ام اس زدم اونم دوتا برای محکم کاری.خلاصه اگه گفتین باباخان کجا بید؟.............تبریز.البته قبلا گفته بود ولی من یه اپسیلون هم فچ نمیکردم به این زودی بره.یحتمل فردا برسه.دلم براش تنگ شده خیلی زیاد.


پ.ن۲: دادا بازم روی باز میخوابی میچای ناغافلی.ببین پارسال هی سرکشی شبانه میکردم ملحفه(ملافه) رو روت صاف میکردم ولی از اتاق که پامو میذاشتم بیرون میدویدی میرفتی سراغ ترنجبین بانو که روی اونو بکشی.