ادوارد دست قیچی

بعضی وقت‌ها آدم درمیان جمع باز هم تنهاست - اگر بقیه دوستش داشته باشند دیگر اسمش تنهایی نیست ، نوستالجیاست واندکی حالت مازوخیستی

ادوارد دست قیچی

بعضی وقت‌ها آدم درمیان جمع باز هم تنهاست - اگر بقیه دوستش داشته باشند دیگر اسمش تنهایی نیست ، نوستالجیاست واندکی حالت مازوخیستی

ادوارد و نوکیا N95 8GB - یکی بگه ریموت تلویزون ما کجاست؟

 

 

برفا قایم شدند؟ یا رفتند تو بغل مامانشون(مامان طبیعت)؟

 

بقول نیکا «روخدونه نخ بسته»

 

مثه کلاغ ها که کشفیاتشون رو یجا قایم می کنند / انبار نیکیار هم تو ماشین لباسشویه 

 

 

ارادتمند: ادوارد دست‌قیچی

عشق و دیوانگی

 

 

در زمانهای بسیار قدیم ، زمانی که هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلتها و تباهیها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه . ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت : بیایید بازی کنیم ،مثلا قایم باشک .

همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد : من چشم می گذارم و از انجاییکه هیچکس نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند او چشم بگذارد و دنبال بقیه بگردد.

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمانش را بست و شروع کرد به شمردن ، یک ...دو ... سه .

همه رفتند تا جایی پنهان شوند .

لطافت خود را به شاخه ماه آویزان کرد.

خیانت داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد.

اصالت در میان ابرها مخفی شد .

هوس به مرکز زمین رفت .

دروغ گفت به زیر سنگ می روم ولی به ته دریا رفت .

طمع در کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد

و دیوانگی مشغول شمردن بود .هفتاد ونه ... هشتاد ... هشتاد و یک.

همه پنهان شده بودند بجز عشق و هنوز مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق کار مشکلی است .درهمین حال دیوانگی به پایان شمارش رسید ،نود و پنج ... نود و شش...

هنگامیکه دیوانگی به صد رسید ،عشق پرید و در یک بوتهء گل رز پنهان شد . اولین کسی که دیوانگی پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی ، تنبلی اش آمده بود پنهان شود ،لطافت را یافت که به شاخه ماه آویزان بود ،دروغ را در ته دریاچه و هوس را در مرکز زمین ،همه را یکی یکی پیدا کرد بجز عشق.

او از یافتن عشق نا امید شده بود ، حسادت در گوشهایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی او پشت بوتهء گل رز است . دیوانگی شاخهء چنگ مانندی را از درختی چید و با شدت و هیجان آنرا در بوته ء گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد در حالیکه با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد . شاخه ها به چشمهایش فرو رفته بود و نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود .

دیوانگی گفت من چه کرده ام ، چگونه می توانم تورا درمان کنم ، عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری بکنی راهنمای من شو و اینگونه شد که از آن روز به بعد :

 

 

عشق کور شد و دیوانگی همواره با اوست. 

 



این متنو از نشریه دانشجویی تراز خونده بودم مال دانشکده خودمون بود 

یادش به خیر 

راستی این رنگ آبی رو هم هادی خیلی دوست داشت

دلنوشتهای ادواردی - تولد

 

امروز تولد نیکیار ه

 

امشب همه میاند خونه ما

تا اومدم خونه دیدم روی اوپن ، کیک و بستنی و پاستیل بود

مامانم داشت میچید تو یخچال

گفتم: مامانی؟؟؟؟؟

گفت: تولد نیکیاره

گفتم: کی خرونده؟

گفت: محمد(بابای نیکی ها)

 

در نتیجه بر من واضح و مبرهن(درست نوشتم؟) شد که ...؟

که؟

نمی دونم این قانون کجا وضع شد ولی یهو به من الهام شد که

که من باید شب واسه این جمعیت پیتزا بخرونم

آخه من دایی هستم نه ته پیازم نه سرش / کلی بدهی عروسی خونه ماشین ... دارم ولی بازم باید من ...

آخه چرا؟.

 

نتیجه اخلاقی اینکه:

هیچی ، همینیه که هست ، میخواستی دایی نشی

 

تا باشه از این خبرا باشه

بقول ننجون ها: الهی پول واسه دوا درمون ندی ایشالا.

 

ایشالا بزرگ که شد یه آدم حسابی مثه دائیش بشه.

 

 

راستی اینحا داره بارون میاد و خیلی رویاییه

نه هههه رویایی نیست

یادم اومد که امروز از باربری بار اومده تو انبار و روشو هم نپوشوندم ...

اینم از کار بعدازظهر بنده

 

 

ارادتمند: ادوارد دست‌قیچی