ادوارد دست قیچی

بعضی وقت‌ها آدم درمیان جمع باز هم تنهاست - اگر بقیه دوستش داشته باشند دیگر اسمش تنهایی نیست ، نوستالجیاست واندکی حالت مازوخیستی

ادوارد دست قیچی

بعضی وقت‌ها آدم درمیان جمع باز هم تنهاست - اگر بقیه دوستش داشته باشند دیگر اسمش تنهایی نیست ، نوستالجیاست واندکی حالت مازوخیستی

عشق و دیوانگی

 

 

در زمانهای بسیار قدیم ، زمانی که هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلتها و تباهیها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه . ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت : بیایید بازی کنیم ،مثلا قایم باشک .

همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد : من چشم می گذارم و از انجاییکه هیچکس نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند او چشم بگذارد و دنبال بقیه بگردد.

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمانش را بست و شروع کرد به شمردن ، یک ...دو ... سه .

همه رفتند تا جایی پنهان شوند .

لطافت خود را به شاخه ماه آویزان کرد.

خیانت داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد.

اصالت در میان ابرها مخفی شد .

هوس به مرکز زمین رفت .

دروغ گفت به زیر سنگ می روم ولی به ته دریا رفت .

طمع در کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد

و دیوانگی مشغول شمردن بود .هفتاد ونه ... هشتاد ... هشتاد و یک.

همه پنهان شده بودند بجز عشق و هنوز مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق کار مشکلی است .درهمین حال دیوانگی به پایان شمارش رسید ،نود و پنج ... نود و شش...

هنگامیکه دیوانگی به صد رسید ،عشق پرید و در یک بوتهء گل رز پنهان شد . اولین کسی که دیوانگی پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی ، تنبلی اش آمده بود پنهان شود ،لطافت را یافت که به شاخه ماه آویزان بود ،دروغ را در ته دریاچه و هوس را در مرکز زمین ،همه را یکی یکی پیدا کرد بجز عشق.

او از یافتن عشق نا امید شده بود ، حسادت در گوشهایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی او پشت بوتهء گل رز است . دیوانگی شاخهء چنگ مانندی را از درختی چید و با شدت و هیجان آنرا در بوته ء گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد در حالیکه با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد . شاخه ها به چشمهایش فرو رفته بود و نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود .

دیوانگی گفت من چه کرده ام ، چگونه می توانم تورا درمان کنم ، عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری بکنی راهنمای من شو و اینگونه شد که از آن روز به بعد :

 

 

عشق کور شد و دیوانگی همواره با اوست. 

 



این متنو از نشریه دانشجویی تراز خونده بودم مال دانشکده خودمون بود 

یادش به خیر 

راستی این رنگ آبی رو هم هادی خیلی دوست داشت

نظرات 2 + ارسال نظر
ادوارد دست‌قیچی سه‌شنبه 18 دی‌ماه سال 1386 ساعت 04:05 ب.ظ

سلام
خیلی زیبا بود
شبیه اونو یجای دیگه خونده بودم ولی این بهتر و متمرکز تر بود(این نسخه اصلی بود انگار)

خیلی خوب حسی که میخواستی بگی رو انتقال داده بودی.
بعضی وقتا آدم باید به حاشیه بپردازه تا اصل مطلبو بتونه القا کنه.

موفق باشی
من که همیشه دعا می کنم

pastili سه‌شنبه 18 دی‌ماه سال 1386 ساعت 07:34 ب.ظ

aasabeto aziztaraz oonie ke inghad azyateshun koni..................

omidvaram shadiee ro tajrobe koni..ke hichvaght fekresho nakardi..............

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد