ادوارد دست قیچی

بعضی وقت‌ها آدم درمیان جمع باز هم تنهاست - اگر بقیه دوستش داشته باشند دیگر اسمش تنهایی نیست ، نوستالجیاست واندکی حالت مازوخیستی

ادوارد دست قیچی

بعضی وقت‌ها آدم درمیان جمع باز هم تنهاست - اگر بقیه دوستش داشته باشند دیگر اسمش تنهایی نیست ، نوستالجیاست واندکی حالت مازوخیستی

باران



مردم با شتاب حرکت می کردند. برگها، تکان تکان می خوردند. و ریمل های صورت زن، شُره کرده بود.


زن به اطرافش نگاه کرد. مرد چاق اخمویی را دید که خیس آب بود. همچنین پسری که کیف مدرسه اش را به روی سر گرفته بود. و دیوانه ای که دهن به آسمان باز کرده بود و می خندید.


زن با دست هایش صورتش را پاک کرد. دیگر نمی توانست جلو شادی و خنده اش را بگیرد. حقیقتی که باران به او هدیه داده بود: باران که می بارد، اهالی شهر سر به زیر می شوند، مگر دیوانگان.


ا.ت.