آباجی خانوم و افاضاتش

یه محل خیلی خیلی صمیمی که دور هم باشیم و بگیم و بشنویم

آباجی خانوم و افاضاتش

یه محل خیلی خیلی صمیمی که دور هم باشیم و بگیم و بشنویم

روزمرگی ها

خوب امروز مینویسم و در حینش تصمیم میگیرم که چه رنگی واسه نوشتنم انتخاب بکنم.

توی اولین روزهای عضویت زیاد نمینوشم و دلم میخواست تا ببینم عکس العمل سایرین به سایر نوشته ها چیه ولی یادم افتاد که ادی گفته اینجایی تا بیشتر دور هم باشیم برای اینکه نزدیکتر باشیم.

بگم که اون یکی وبلاگ کمافی السابق به کارش ادامه میده و مخصوص پسرکه. ولی اینجا مال خودمه و آشوبهای روزانه. مال خودمه و شادیهای هرهفته ام.

راستی چرا شادی ها توی هفته فقط گهگاهی میان سراغمون ولی وقتی مثلا بعد از یه روز پرکار چشم میندازی به منظره زیبای کوههای جمارون فقط دلخستگیهات یادت میاد؟

واقعا چرا؟ اصلا نمیدونم. دنبالش هم نیستم تا بدونم. خلاصه که این منی که الان این پشت نشسته و اخماش رو کرده توی هم و داره تند تند تایپ میکنه و داره به بقیه همکاراش القا میکنه که این منم که سرعت تایپم در حد سرعت نوره خیلی امروز روی دور نیست یعنی هستا ولی الان مغزش خواب رفته و دلش یه لیوان چایی دبش میخواد.

اونم توی لیوانهایی که مستخدم شرکت فقط شر و شر با آب خالی اونا رو نشسته باشه و اقلا یه نیمچه کف مایع ظرفشویی بهشون بخوره.

به آقاخان زنگ زدم و سفارش دادم از اونجایی که هستی واسه شرکت یعنی ما سه نفری که توی یه اطاقیم یعنی بنده آباجی خانوم و خانمها الف و "ر" حتما سوهان بیار و بهمان بیار.

از اون ور دلمشغولیم یه چیز قلمبه شده ایه که همینجور روی دلمه.هروقت شد بهتون میگم و شاید با ابجی وسطه یه ناهار بیرون رفتیم.

خداییش اگه ماها دور هم نبودیم دق میکردم.آخه به کی باید بگم؟

امروز صبح ساعت ده دقیقه به هشت رسیدم شرکت. قرار داشتیم که امروز با خانم الف زود بیایم. چرا خانم الف حالا؟ همون خانم امیری خودمون دیگه. اون خانم (ر) هم رشیدی هست.

آره میگفتم خلاصه قرار شده بود زود بیام و با امیری بریم نون سنگک از جماران بگیریم. آخه نوناش خیلی خوشمزه و تازه اس. دلمونو زدیم به دریا و رفتیم سر جماران وایسادیم.

ولی اون سربالایی رو عمرا میتونستیم تا هشت بریم و بیایم. یه پراید سفید نیش ترمز زد. یه خانوم بود.اون خیابون و خیابونهای این شکلی معمولا خود مردم آدمو سوار میکنن چون بقول خانم امیری یه دور صبح مردم از خونه میان بیرون و یه دور هم شب برمیگردن خونه هاشون و کلا دیگه تردد توی اون محله تعطیله.

خانومه ما رو رسوند میدون جمارون. روم نمیشد بهش پول بدم. دادمش به امیری که بهش بده. خانومه گفت نه خانوما بفرمایین. این چه کاریه آخه؟

القصه نون رو خریدیم و اومدیم. حالا اون وسط چقدر خندیدم و غش و ریسه رفتیم بماند.

خیلی خوب بود. یه خامه هم گرفتیم و بدو بدو اومدیم شرکت و بساط صبحانه رو روبراه کردیم. رشیدی هم اومد و دیگه جمعمون جمع شد.

الان هم چایی آوردن. اگه بتونم گرم بخورمش و مثل همیشه مثل آب حوض نکنمش خیلی حالم جا میاد.

میدونم خیلی ریخت و پاشه ولی واسه شروع خوبه. نه؟

 

۱

خوب به شکر خدا منم تونستم عضو بشم

کجا؟

معلومه همونجایی که قرار بود