ماساژ دادن پای او چه لذتی دارد.
این لحظه چه آرامشی دارد وقتی زیبا ترین شیء روی زمین را لمس می کنید.
او در کنار من دراز کشیده است با چشمانی نیمه باز.
از درد پاهایش خوابش نمیبرد.
او خسته است , خستگی خود خواسته دارد.
مسیری که می شد با تاکسی 1 دقیقه طی کرد , پیاده طی کردیم اما با 11 ساعت و 59 دقیقه بیشتر.
11 ساعت و 59 دقیقه زمان زیادی است. اما اکنون احساسی دارم که می گوید: دیگر رازی بین او و من باقی نمانده است.
هرچه بیشتر پای او را نوازش می کنم درد او کمتر می شود , از خطوط صورتش پیداست.
او اکنون تقریبا بیهوش است.
این لحظه چه آرامشی دارد وقتی زیبا ترین شیء روی زمین را لمس می کنید.
صدای پدرم از دور می آید.
صدایش کم کم واضح می شود ونزدیک.
پدرم می گوید Edward ... Edward بیدار شو. لنگ ظهر است.
کامنتدونی تایید نداره.