ادوارد دست قیچی

بعضی وقت‌ها آدم درمیان جمع باز هم تنهاست - اگر بقیه دوستش داشته باشند دیگر اسمش تنهایی نیست ، نوستالجیاست واندکی حالت مازوخیستی

ادوارد دست قیچی

بعضی وقت‌ها آدم درمیان جمع باز هم تنهاست - اگر بقیه دوستش داشته باشند دیگر اسمش تنهایی نیست ، نوستالجیاست واندکی حالت مازوخیستی

دلنوشت های ادواردی - خواب

 

چهار شنبه، 1 اسفند، 1386

ظهر در ماشین از مغازه به طرف خونه لیلی اینا. نهار اونجا مهمونیم.

متوجه میشم پدرم از فرط خستگی خوابش برده

هوای بیرون سرده و آفتاب کمرنگی فضای داخل ماشین رو گرم کرده

بعد از چند لحظه دوباره به پدرم نگاه می­کنم. همونطور تو پوزیشن قبلی خوابیده.

 

ترس برم می­داره که نکنه زبونم لال مرده باشه

مرگ حقه ولی حالا خیلی بهش احتیاج دارم. الان زوده. خیلی زود

نمی دونم چرا میترسم. شیطون رفته تو جلدم و حی داره میگه بابات مرده مرده

یاد صدای این زنه افتادم که نمیدونم کجای ماشین قایم شده و دائم میگه:

درب خودرو باز است. لطفا چراغ هارا خاموش کنید. دمای آب زیاد است

دمای آب غسال خانه زیاد است. بابات سوخت.

 

واسه ماشین جلویی بوق الکی میزنم بلکه پدر بیدار بشه اما فایده­ای نداره

درست نمی دونم خوابش سنگینه یا اینکه ...

تو بزرگراه ماشینا دارند میلیمتری با سرعت حرکت می کنند و باید حواسم به جلوم باشه

درست نمی تونم بهش خیره بشم.

 

میخوام دستش رو لمس کنم تا از زنده بودنش مطمئن بشم

اما اگه نمرده بود و این حالتش فقط یه چرت کوتاه باشه چی؟

اگه زنده باشه حتما با لمس دستاش بیدار میشه

اون موقع ست که نمیدونم چه جوابی بهش بدم

حتما ضایع میشم.

 

باهم خیلی سردیم

رودروایسی مون خیلی زیاده

از بس که سفته و به من راه نمیده.

همدیگه رو دیوونه وار دوست داریم ولی اون خیلی سفته.

 

به دستش نیگاه می کنم که تکون نمی خوره

متوجه عقربه ثانیه گرد ساعتش می شم که خیلی نرم داره حرکت می کنه

بیشتر می ترسم

نکنه راستی راستی مرده باشه.

 

از بزرگراه خارج میشیم

به خونه نزدیک شدیم

سعی می­کنم ماشین رو به مسیر هایی هدایت کنم که دست اندازهای بیشتری داشته باشه

شاید تو این تکون خوردن ها بیدار بشه و من راحت بشم.

 

به در خونه لیلی اینا رسیدیم و هنوز تکون نمی خوره

دیگه راستی راستی ترسیدم چون خوابش سبک تر از این حرفاس

با صدای نسبتا بلند میگم رسیدیم و پشت­بندش یه سرفه الکی هم می کنم

بطور نامحسوسی از جا می­پره و از این که تموم مسیر رو خواب بوده تعجب می­کنه.

 

تو راه که میومدیم  از تکون­تکون های سرش که بی اختیار به لرزش ماشین عکس الاعمل نشون میداد می ترسیدم

تورو خدا دیگه تو ماشین نخواب.

 

 

 

ارادتمند: ادوارد دست‌قیچی

نظرات 11 + ارسال نظر
آباجی خانوم پنج‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 01:12 ق.ظ

ماااااااااااا بیداریم.سلی ی ی ی ی ی .

آباجی خانوم پنج‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 01:38 ق.ظ

الااااااااااااهی بمیرم. نازی دادایی خودم چقدر ترسیدی....الاهی ی ی ی ی ی ی .
*****************************************
ببین اگه دفعه دیگه خواستی کسی رو بیدار کنی بوق نزن برو زیر یه کیلومتر مربع براش فلاشر بزن.....تلق....تولوق....تلق....تولوق. :))))))))))
*****************************************
این افکار خیلی طبیعیه که این طور مواقع به سراغ آدم میان. من صبح ها یه اخلاق چرندی دارم که وقتی دارم از در میرم بیرون یا حالا اگر از بقیه زودتر بیدار شده باشم هی نگاشون میکنم ببینم نفس میکشن یا نه. حالا صبح زود مثلا فکر کن طرف تو خواااااااااب نازه و عمیقا داره خواب تاجگذاری پادشاه هفتمو میبینه:))))))))
*****************************************
یادم میاد هنوز ازدباج نکرده بودم و دانشجو بودم.صبح خیلی زود یعنی ساعت ۵:۳۰ صب میزدم بیرون.قبلش حکمنت میرفتم بالای سر بابام نگاهش میکردم ببینم حالش چطوره.خدا امواتتونو توی این بامداد ۵شنبه بیامرزه خدا بیامرز ددی نگو چشماش باز بوده و داشته نگاهم میکرده ببینه من اونجا توی اون تاریکی دارم چه غلطی میکنم.دیدم نخیر هیچی نمیبینم سرمو بردم پایین نزدیک سینه ددی.یوهو دیدم ددی سرشو آورده بالا و داره نگام میکنه. خشکم زد تو یه لحظه.
*****************************************
دلم براش تنگ شده.اینجا راحتم و خودمو میریزم بیرون و میشم خود خودم. یه خانم وراج:) الانم خیلی بغض کردم.دلم براش تنگ شده.:((.....بابایی دلم برات تنگ شده.منو میبینی؟ یعنی میای خونه امروز؟
*****************************************
دادا دیگه از این فکرا نکنیا.باشه؟ راستی آهنگ تقدیمی منو که لینکشو توی کامنتدونی پست قبل گذاشته بودم شنیدی؟
******************************************
ما شدیدا برای تو و خانوم گل دعا می کنیم که همونطوری که دوست دارین خونتون رو نزدیک خودتون بگیرین.آهان روزی سه بوق سر کوچتون یادت نره ضمنا.
بووووووووووووووووووووووووس
شب خوووووووووووووووووووووش

ادوارد دست‌قیچی پنج‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 02:44 ب.ظ

بله که شنیدم / یادم رفت تو کامنت قبلی بگم
مرسی هست کلا خوشم اومد

الی تولدت مبارک

ترنجبین کجایی؟

pastili پنج‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 04:13 ب.ظ

salaaaaaaaam

khoobin hame?khoshalam behtarim!

inja khabari nist:d ...akhey toam mese ma donbal khoonei?miduni maye khune ba 10 sal sakht peyda kardim..bara hamin ziad gerun nist

toam too hamin mayeha begard..peyda mishe khoda bekhad;)..khune ma kheili ghashange,,narin tu fekre ye khuneye kohneye binoor:d

dige ishalla beshe zoood peyda koni.are 4farvardin ro khoob yadame;)

akheey..rooza tu mashin baba babat harf bezan khabesh nabare;)hey ba pesare golesh harf bezane

eli khanom khubi?
sharoor bardoa khobe?
tavalodesh nazdikehaaa;)

rooooz khosh

p.n:chegad harf zadim!

pastili پنج‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 04:20 ب.ظ

rasty tavalode eli khanooom mobarak


tavalod manam kheiili munde hanooz;)

الهام پنج‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 04:23 ب.ظ

سلام
باز من مونگول تو ست قبلی کامنت گذاشتم
این که خوبه من شبا میرم سراغ بهار به بهانه بوسیدن نفساش رو می شمرم
همیشه از بچه گیمون این عادت رو داشتم
از مردن می ترسم
بعضی شبا که می خوابم فک می کنم بیدار نمی شم
راستی فردا تولدمه نه امروز

شرور دوست دارم شدید
دادا نگران نباش ایشا الله عمر اطافیان عزیزت ۱۰۰ سال دیگه هم باشه
پاستیل مراقب خودت باش
دوستون دارم
بای

آباجی خانوم پنج‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 05:05 ب.ظ

سلی ی ی ی ی ی ی ی ی ی
الااااااااااااااااااااهی ی ی ی ی
فردا تولد الیه. الاهی همیشه شاد و سالم باشی
یه ساعت دیگه کال یو هانی.
میبوسمت الی خواهری مهربون با معرفت.
داداااااااااا؟ پیک؟؟؟؟ چیکار کنم؟ خودم برم؟هوم؟

الهام پنج‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 07:48 ب.ظ

منتظرم عزیزم

الهام پنج‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 07:50 ب.ظ

راستی من هر کاری می کنم سیستم بلاگاسکای باز نمی کنه
هر چی خواستم آپ کنم نشد
شماها هم مشکل دارید یا نه

مرجان پنج‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 08:42 ب.ظ http://dayy.blogsky.com

منم گاهی از این وسواس ها میوفته به جونم ! گاهی وقتا که مامانم یا بابام خوابیدن توی سالن ، متوجه میشم که با نفس کشیدنشون قفسه سینه اشون کوچکترین تکونی نمیخوره حتی صدای نفس کشیدنشون رو هم نمیشنوم .. همون لحظه پتو یا ملافه ای که روشونه رو عمدا جابجا میکنم یعنی مثلا میخوام روشونو درست کنم بعد نیست خوابشون سنگینه مثل فنر از جا میپرن :دی

خوبی احسانی ؟

ادوارد دست‌قیچی پنج‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 09:57 ب.ظ

شرور مگه نرسید؟
به منیر گفتم تا پنج شنبه برسونه برات
با پیک ویژژژژژژژژژژژژژژژژژ تندی میاد
ولی انگار ویژ نبوده پیسسسسسسسسسسسسس بوده
امروز پنج شنبه اس نیومد؟

ترو خدا یکی این پنج خط بالا رو بخونه میگه این از «اوشکولان تپه» اومده با این طرز(درست نوشتم؟) نوسیدنش.

خوبم مرجانکی مرسی

مخلص همگی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد