وقتی داداشی گفت که قرارهمه با هم اینجا جمع بشیم هوار هوارتا خوشحال شدم .
همه خواهر برادرای مهربون توی یک خونه دور هم جمعند .
اینجا خونه گرم ماست
خونه ای که درش به روی همه بازه وجمع گرم خانواده با آغوش باز ازمهمونا پذیرایی می کنن .
ادوارد مهربون با نونیم لیدی عزیز از همه زودتر اومدن و خونه رو آب و جارو کردن .
خوش آمد گویی هم به عهده خواهر بزرگه است .
منم که خواهر وسطیه ام اومدم کمک آباجی خانم .
ای بابا خواهر کوچولو پس کجاست ؟
((درسته که قراره عروسکاتو بذاری واسه ما ولی هنوز که نرفتی .منتظرن همه زود باش بیا .))
حالا اگه خواهر کوچولو هم یک کم عجله کنه دیگه مشکلی نیست .
خونه شسته رفته ما در انتظار مهموناست .
قدمتون بر چشم
خوش آمدید
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
خیلی خیلی خوشحالم که ادوارد به آباجی خانوم اجازه داد تا بیاد و اینجا هم عضو بشه
یه عاللللللللمممممممممه خوشحال شدم و شادان
نمیدونم چرا اسم آباجی خانوم رو برای خودم انتخاب کردم
شاید به این خاطر که اینجا ادوارد هست و قبلا ادی جون خودش گفته بود بهم آباجی
مرسی دادا ادوارد
خواب دیدم…
خواب دیدم که در خانه قدیمی پدر بزرگم هستم – دیگر آنجا وجود ندارد – وجود دارد ولی نه از برای ما ، بلکه برای شخصی دیگر. وجود دارد ولی دیگر خبری از حوض بزگ آن نیست ، دیگر خبری از درخت های کاج نیست ، دیگر خبری از ناودان های فلزی که قیر های پشت بام بخاطر گرمای تابستان از درونش شره کرده بود نیست ، دیگر خبری از صدای اکو مانند بوشوگ(پسر دایی) نیست که داشت در گلخانه تمام شیشه ای خاک بازی می کرد و با صدای انکرالاصواتش گوش همه را می آزرد ، گلخانه تمام شیشه ای که گرما و رطوبت و بوی خاصی داشت ، یاد می آورم که دو درخت خرمالوی بزرگ در حیاط بود که مادر بزرگم بخاطر حمله نا جوان مردانه گنجشکان که میوه های آن دو درخت را نوک میزدند ، خرمالو های چیده شده را در گلخانه گرم میچید تا برسد و من و بوشوگ یواشکی رسیده هایش را میخوردیم و پوستش را بالای پشت بام پرت می کردیم ، یادم رفت که بگویم ای کاش گنجشکان مثل آدم فقط میوه ها را میخوردند بلکه گنجشکان مانند گرگهای گله فقط به تخریب و حیف و میل کردن خرمالو ها می پرداختند ، دیگر خبری از آنجا نیست ، چرا هست فقط بتن و آهن ، فقط همین.
دوباره من یا آن حیاط هفتصد متری را کردم و در خاطراتم غرق شدم ، بله خواب میدیدم که در همان حیاط بودم – به همان شکل و طراوت – انگار عروسی بود ، بله عروسی بود – آن خانه بخاطر مکان و حال و احوال منحصر بفردی که داشت تا آن زمان جایگاه و حجله گاه عیش و خوشی تعداد زیادی از جوانان فامیل شده بود – وای چه حالی داشت ، همان درختان و پوش پارچه ای بزگ که سرتاسر بالای حیاط زده شده بود – از آن پوش های پارچه ای که منقش به شیر و خورشید و فرشتگان است – پوش پارچه ای و یک علمک بزرگ چوبی بسیار بلند که در وسط حوض بنا شده بود ، عروسی نبود ، تازه فهمیدم مجلس عقد کنان من و نو نیم لیدی(خانم همسر) بود ، حیاط پر بود از صندلی ها که مرتب چیده شده بود و ریسه چراغ های خوشگل و رنگی که سرتاسر حیاط آویزان بود و در بعضی جاها از میان آن دو درخت خرمالو عبور کرده بود – درخت پربار خرمالو با آن ریسه چراغ های رنگی که در درونش بند شده بود مرا به یاد خدابیامرز هایده می انداخت که با آن فیزیک چاقش همیشه لباس های زرق و برق دار می پوشید – روحش شاد.
این خواب ادامه دارد.
ارادتمند:
ادوارد دست قیچی
کامنتینگ تایید نداره ها
ماساژ دادن پای او چه لذتی دارد.
این لحظه چه آرامشی دارد وقتی زیبا ترین شیء روی زمین را لمس می کنید.
او در کنار من دراز کشیده است با چشمانی نیمه باز.
از درد پاهایش خوابش نمیبرد.
او خسته است , خستگی خود خواسته دارد.
مسیری که می شد با تاکسی 1 دقیقه طی کرد , پیاده طی کردیم اما با 11 ساعت و 59 دقیقه بیشتر.
11 ساعت و 59 دقیقه زمان زیادی است. اما اکنون احساسی دارم که می گوید: دیگر رازی بین او و من باقی نمانده است.
هرچه بیشتر پای او را نوازش می کنم درد او کمتر می شود , از خطوط صورتش پیداست.
او اکنون تقریبا بیهوش است.
این لحظه چه آرامشی دارد وقتی زیبا ترین شیء روی زمین را لمس می کنید.
صدای پدرم از دور می آید.
صدایش کم کم واضح می شود ونزدیک.
پدرم می گوید Edward ... Edward بیدار شو. لنگ ظهر است.
کامنتدونی تایید نداره.