ادوارد دست قیچی

بعضی وقت‌ها آدم درمیان جمع باز هم تنهاست - اگر بقیه دوستش داشته باشند دیگر اسمش تنهایی نیست ، نوستالجیاست واندکی حالت مازوخیستی

ادوارد دست قیچی

بعضی وقت‌ها آدم درمیان جمع باز هم تنهاست - اگر بقیه دوستش داشته باشند دیگر اسمش تنهایی نیست ، نوستالجیاست واندکی حالت مازوخیستی

سال ۲۰۰۰

 

وقتی که آیینه عشق سیاه بشه زیر غبار ٬ وقت طلوع فاجعه است ٬ میرسه سال ۲۰۰۰

بعضی وقتا آدم تو دوراهی گیر می کنه

بعضی وقتا به آدم پیشنهاد بهتری میشه

بعضی وقتا ، خودمونیم ؛ آدم سبک سنگین می کنه می بینه خدایش اونطرف چرب تر و نرم تره

ولی آدم باید مرد باشه – چه زن چه مرد - / باید مرام داشته باشه

ببینی کجا اول فرود اومدی بعدش بی خیال بشی و سوت بزنی و پشتت رو بهش بکنی (قضیه یابو و آب دادن و این جور حرفا)

 

ببینی با کی داری بازی می کنی / با چی داری بازی می کنی

بقول یه دیالوگ فیلم: وقتی میخوای کیف یکی رو بزنی اول ببین اونیکه از بانک میاد بیرون کیه؟ / اونی که داره میره تو بانک کیه؟ / پیره؟ / جوونه؟ / مایه داره؟ / فقیره؟

وقتی کیفشو زدی نه تو اون آدمی نه اون آدم قبلی ، پس بپا ببین کیف کیو میزنی

 

آدم باید از خودش اراده داشته باشه

 

مرام چیزیه که آدما رو باهاش میشه محک زد و از همدیگه متمایز کرد

تمایز چیز خوبیه

جدی میگما

خیلی خوبه

تمایز( حرف ز کوبنده ادا بشه)

مرام و ادب مثه دوتا آهن ریل قطار هستند

مولانا میگه: بی ادب دور ماند از لطف حق

 

تهشو برات بگم:

چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش

هم منتظر حادثه هم فکر خطر باش

 

 

ارادتمند: ادوارد دست‌قیچی

 

خلاص ص ص ص ص ص ص ص :))

خب اینم کودک درون آباجی خانم.شاد و سرخوش و آزاد.

نفسیجونیخودخودم

 

مرسی که اینقده خوبی / وقتی باهامی خوب میشم / بچه میشم

 

 

ذیگه زود زود می آپم ٬ رفتم تو حال و هوای فانتزی و سورئال ٬ یعنی بودم ٬ تازه فهمیدم نمی تونم بیرون بیام / شما هم بیاید آرزوهاتونو فانتزی ابراز کنید ٬ کاری نداره یه عکس تو گوکل سرچ می کنی بعدش یه چیزی که یه هفتس تو گلوتون گیر کرده رو زیرش می نویسی ٬ خلاص ٬ به قول ماها خلاص(با فتحه خ و مد س / یجورایی مثه سین کشیدن های خسرو شکیبایی). / راستی پست قبلی رو یکم کاملش کردم.

 

ضمنا جدیدا تموم خواهری هامو یک به یک دعا کردم(خصوصا منظورین / و البته در فولدر های مجزا).

قلت - غلط - غلت هارو حال می کنید / هنوز آدم نشدم  / کی میدونه چندتا غلط داشت؟

 

 

 

ارادتمند: ادوارد دست‌قیچی

 

دلنوشت‌های ادواردی - کولاژ - دل درویش (بدون شرح)

 

 

یه مرد که میخواد خوب باشه ولی نمیتونه

در ظاهر لزبین ولی در باطن بی گناه

کبوتر

هوس(درست نوشتم؟)

سرشت انسانی

سرشت انسانی

یه فیلمی که یه رفتار شناس ٬ یه ذختر خیابونی رو آداب معاشرت اجتماعی یادش داد ولی بعد از بس دختر ماه شد خوده دکتره عاشقش شد

موقعیت خوب ولی گذشته ولش نمی کنه

اما اوضا خوبه

 

 خیلی معنای خاصی نمیده / یه حس شخصیه که با ترکیب عکس ها میخواستم نشون بدم.

ارادتمند: ادوارد دست‌قیچی

 

باد مارا خواهد برد

 

 

خواب دیدم که در میدان بزرگ شهر هستم و پیاده حرکت می کنم.

هیچ ماشینی آنجا نبود. مشکوک شدم.

بیاد آوردم که دیروز با دشمن دیرینه ام(کلینت هیستفود) اینجا را برای تصفیه حساب انتخاب کرده ایم.

 

مشکوک بودم چون هیچ کس نبود.

فقط چند کارگر شهرداری مشغول نظافت بودند.

 بک مرتبه لباس های نارنجیشان را از تن دراوردند و متوجه شدم که زبر این لباس های نارنجی ، لباس های ضد حریق پوشیده اند. در همین حال دیدم که جاروهایشان به مشعل های حرارتی بزرگی تبدیل شد و شعله های بلند آتش از سر جاروها به آسمان زبانه کشید.

 

از هر طرف احاطه شده بودم و راه فراری نداشتم. قدری به چپ ، قدری به راست دویدم ولی سودی نداشت. حلقه محاصره از هر طرف تنگ تر می شد. گرمای مشعل ها را بر روی صورتم احساس می کردم. دیگر کاری نمیشد کرد. باید تسلیم می شدم.

 

پدرم در کنارم بود و از عاقبت کارم نگران. کارگران شهرداری به او کاری نداشتند و هدفشان فقط من بود.

 

بر سر جایم ثابت ایستادم و چشمانم را بستم. در ذهنم گفتم: بنام خدای ابراهیم که اورا از گرمی آتش محفوظ داشت.

 

مشعل ها داشت مرا می سوزاند ولی گرمی آتش را حس نمی کردم. برعکس احساس خوبی داشتم. جسم مادیم می سوخت ولی روحم از بدن پرواز کرده بود و از بالا به این سیرک آتشین نظاره شده بود. بدنم می سوخت و جزغاله می شد و بعد به پودر سفید رنگی تبدیل شد.

 

باد شدیدی آمد و این گرد سفبد را با خود برد. برد تا به گارخانه متروکه ای رسیدیم و گرد سفید در هم متمرکز شد. حالا دوباره جسم داشتم ولی نه بصورت انسان بلکه مانند اسباب بازی کودکان. بیاد دارم که به اوردکی کوچک تبدیل شده بودم و در تشت آبی تلو تلو می خوردم.

 

کلینت هیستفود از بالای کارخانه مرا می دید و پیروزمندانه به من نیش خند می زد. نیش خند به اردکی درون آب ولی من ناراحت نبودم . تاره آزاد شده بودم و برعکس من بودم که به حقارت کلینت هیسفود می خندیدم چون او خود را در این بازی بچه گانه محدود کرده بود و من آزادانه می توانستم به همه جا سفر  کنم.

 

باد مارا خواهد برد

 

 

 

ارادتمند: ادوارد دست‌قیچی