-
دیباچه
چهارشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1386 00:32
وقتی داداشی گفت که قرارهمه با هم اینجا جمع بشیم هوار هوارتا خوشحال شدم . همه خواهر برادرای مهربون توی یک خونه دور هم جمعند . اینجا خونه گرم ماست خونه ای که درش به روی همه بازه وجمع گرم خانواده با آغوش باز ازمهمونا پذیرایی می کنن . ادوارد مهربون با نونیم لیدی عزیز از همه زودتر اومدن و خونه رو آب و جارو کردن . خوش آمد...
-
آباجی خانوم-۱
سهشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1386 12:07
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام خیلی خیلی خوشحالم که ادوارد به آباجی خانوم اجازه داد تا بیاد و اینجا هم عضو بشه یه عاللللللللمممممممممه خوشحال شدم و شادان نمیدونم چرا اسم آباجی خانوم رو برای خودم انتخاب کردم شاید به این خاطر که اینجا ادوارد هست و قبلا ادی جون خودش گفته بود بهم آباجی مرسی دادا...
-
خواب های ادواردی - کابوسی در میان گرمای بازوان نونیم لیدی
دوشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1386 15:21
خواب دیدم… خواب دیدم که در خانه قدیمی پدر بزرگم هستم – دیگر آنجا وجود ندارد – وجود دارد ولی نه از برای ما ، بلکه برای شخصی دیگر. وجود دارد ولی دیگر خبری از حوض بزگ آن نیست ، دیگر خبری از درخت های کاج نیست ، دیگر خبری از ناودان های فلزی که قیر های پشت بام بخاطر گرمای تابستان از درونش شره کرده بود نیست ، دیگر خبری از...
-
خواب های ادواردی - ماساژ دادن پای او چه لذتی دارد
دوشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1386 15:18
ماساژ دادن پای او چه لذتی دارد . این لحظه چه آرامشی دارد وقتی زیبا ترین شیء روی زمین را لمس می کنید . او در کنار من دراز کشیده است با چشمانی نیمه باز . از درد پاهایش خوابش نمیبرد . او خسته است , خستگی خود خواسته دارد . مسیری که می شد با تاکسی 1 دقیقه طی کرد , پیاده طی کردیم اما با 11 ساعت و 59 دقیقه بیشتر . 11 ساعت و...