ادوارد دست قیچی

بعضی وقت‌ها آدم درمیان جمع باز هم تنهاست - اگر بقیه دوستش داشته باشند دیگر اسمش تنهایی نیست ، نوستالجیاست واندکی حالت مازوخیستی

ادوارد دست قیچی

بعضی وقت‌ها آدم درمیان جمع باز هم تنهاست - اگر بقیه دوستش داشته باشند دیگر اسمش تنهایی نیست ، نوستالجیاست واندکی حالت مازوخیستی

دیوار

از روزی که سر از خاک در آورده بود تنها یک آرزو داشت آنهم  این که سرش رابر روی شانه های محکم واستوار دیوار بگذارد و او تنها تکیه گاه همیشگیش باشد.

آن روزها هر کس را با معیار دیوار می سنجید . آنهایی که از دیوار کوتاه تر بودند به چشمش کوتاه وبد هیبت می آمدند ، بلندتر ها هم دراز وبد قواره بودند.

 تازه نوروز بود که  با دیدن ابهت دیوار اولین گل از گلش شکفت و با شکوفایی هر گل جلوه گریش بیشتر می شد  . اواسط اردیبهشت ماه  بود که اولین شاخه اش توانست به اولین خشتهای دیوار برسد. دیوار هم  اجازه داد تا ریشه های رز در  خشتهای کهنه و فرسوده اش که طی سالهای سال هیچ پیچکی نتوانسته بود در آنها رسوخ  کند فرو برود . انگار تا به حال هیچ پیچکی ارزش این را نداشت که بخواهد در خشت خشت وجودش رسوخ کند ولی رز رونده هیچ شباهتی به پیچکهایی که تا به حال دیده بود نداشت . چنان جذبه ای داشت که هر بیننده ای را مسحور می کرد .چه رسد به دیوار که هر لحظه در کنارش بود وچشم از چشمش بر نمی داشت .

 

کم کم رز رونده رشد می کرد وهر روز به خاطر دل دیوار هم که شده بود   گلهای  تازه تر و شاداب تری را به دیوار تقدیم می کرد .

اواخر بهار گلهای رز بر روی شانه دیوار رشد می کردند همان موقع بود که دنیای آن  سمت دیوار در برابر دیدگان رز جلوه گر شد . او که از ابتدا فقط یک باغچه کوچک دیده بود که تمام زیبایی آن مدیون وجود رز بود حالا با دنیایی دیگر آشنا شده بود .

آن موقع بود که تمام سعیش این شد که خودش را  به آن سمت دیوار برساند . از آن روز بود که دیگر  گلهایش را برای جلب توجه درختهای باغ کناری به آن سمت می برد در عوض ریشه های لخت وبی برگش سهم دیوار بود دیوار هم در گرمای تابستان هر لحظه بیشتر در خودش فرو می رفت و خمیده تر می شد .

وقتی اولین باد پاییز وزیدن گرفت دیوار با هر حرکت باد این سو وآن سو می رفت دیگر طاقت این را نداشت که ببیند کسی که مدتها در انتظار رسیدنش بوده از او گذشته . وقتی بارانهای پاییزی شروع شد دیوار از غم فروریخت و با خود رز را هم پایین آورد ...

 

بهار سال بعد وقتی ساقه های رز شروع به جوانه زدن کردند رشدشان از همیشه سریعتر بود . همه امید رز به این بود که هر چه زودتر از سال قبل خود را به آن سوی دیوار برساند ولی دیوار جدید از آجر وسیمان بود رز هر چه کرد نتوانست دست سرد دیوار را بگیرد و بر روی خاک سرد برای همیشه باقی ماند   ...

 

غار تنهایی

این منم. من تلخ.یک من بی محتوی و بدون بعد.خسته هستم از همه چیز.از زندگیم.از خانواده.گناه من چیست؟

گناه من چه بوده؟

خیلی خسته هستم. بیش از آنچه که حتی فکرش را بخواهید بکنید. با الهی و نازی و آخیش و اینا هم خوب نمیشم.

دلم میخواد سرمو بذارم روی سینه یا شانه کسی که تا حالا منو ندیده و منم تا حالا ندیدمش و یه دل سیر اشک بریزم. هق هق کنم. داد بزنم: خدااااااااااااااااااا

نمیدونم چرا.نمیدونم چمه.دلمم نمیخواد بدونم. بازم خسته هستم.بازم کوههای جماران با تمام صلابت و استواری و رنگ خاکستریشون سرک کشیدن و دارن به من از پشت یه عالمه درخت پربرگ سبز زل میزنن.

مهم نیست. این زل زدنها برام عادی شده. دوتا دختر توی اطاق پشت کامپیوترهاشون نشستن.یکی داره چت میکنه و با دنیای پسرهای توی چت آشنا میشه اون یکی رو خبر ندارم.هه....مهم نیست.

امروز...........امروز......خیلی برام سخت داره میگذره. دلم میخواد بنویسم چه مرگمه ولی انگشتام نمیره به طرف اون حروفی که باید بره. بیخودی برای خودشون ویراژ میدن و رد گم میکنن.

نمیخواستم جو این جا رو به هم بزنم.ولی حال خوشی ندارم.

دو هفته پیش هفت تا دیازپام ده رو به سلامتی عزرائیل رفتم بالا و یه شبانه روز فقط خوابیدم. دلم نمیخواست بیدار بشم. اصلا.میدونستم فقط مسموم میشم احتمالا. خبری از مردن نبود.

دوست دارم بمیرم و دیگه توی این دنیای کوچک مادی و مضحک نباشم.

همین.

عزرائیل عزیزم کی منو توی آغوش خودت میگیری؟ کی میتونم سرمو بذارم روی شونه های امن تو؟

کی؟

پ.ن:اگه دلتون خواست بیاین وبلاگ خودم یعنیabajikhanoom.blogsky.com  همون اونجا کامنتها تاییدیه .هیچکدوم رو تایید نمیکنم و فقط میخونم و گریه میکنم.مرسی.اگر دوست داشتین اینجا هم میتونین بذارین.