ادوارد دست قیچی

بعضی وقت‌ها آدم درمیان جمع باز هم تنهاست - اگر بقیه دوستش داشته باشند دیگر اسمش تنهایی نیست ، نوستالجیاست واندکی حالت مازوخیستی

ادوارد دست قیچی

بعضی وقت‌ها آدم درمیان جمع باز هم تنهاست - اگر بقیه دوستش داشته باشند دیگر اسمش تنهایی نیست ، نوستالجیاست واندکی حالت مازوخیستی

۳/۱۲/۱۳۵۸

 

 

 

 

 

 

تولدم مبارک

 

بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید

 

 

 

 

ممنونم ازتون به خاطر همه لحظاتی که توی این یک سال کنارم بودید

برای وقتایی که شاد بودم

برای اون لحظه هایی که غمگین بودم و درد دلهامو با مهربونی گوش می کردید

برای همه دقایقی که با شما خندیدم

برای ثانیه هایی که با هم بغض کردیم

 

شراره جان آباجی خانم مهربون ممنونم از همه راهنماییهات و حرفهای به موقعت

داداشی احسان متشکرم از همدردیهات واز همدلی کردنهات

ترنجبین بانو ممنونم که همیشه صبور بودی و آروم ولی همیشه غرغرای من رو تحمل می کردی

و بهزاد عزیزم ممنونم از تو دوست بسیار خوبم که همیشه و در همه مواقع منو فراموش نکردی توی این سالها هیچ وقت نشد که تو هم بخوای بی معرفتی های من رو جبران کنی و همیشه هم یک مشاور خوب برام بودی

 

ممنونم از همه تون و امیدوارم سالهای سال تولدم رو کنارتون باشم

 

 

خیلی دوستون دارم

 

عشق و دیوانگی

 

 

در زمانهای بسیار قدیم ، زمانی که هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلتها و تباهیها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه . ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت : بیایید بازی کنیم ،مثلا قایم باشک .

همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد : من چشم می گذارم و از انجاییکه هیچکس نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند او چشم بگذارد و دنبال بقیه بگردد.

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمانش را بست و شروع کرد به شمردن ، یک ...دو ... سه .

همه رفتند تا جایی پنهان شوند .

لطافت خود را به شاخه ماه آویزان کرد.

خیانت داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد.

اصالت در میان ابرها مخفی شد .

هوس به مرکز زمین رفت .

دروغ گفت به زیر سنگ می روم ولی به ته دریا رفت .

طمع در کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد

و دیوانگی مشغول شمردن بود .هفتاد ونه ... هشتاد ... هشتاد و یک.

همه پنهان شده بودند بجز عشق و هنوز مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق کار مشکلی است .درهمین حال دیوانگی به پایان شمارش رسید ،نود و پنج ... نود و شش...

هنگامیکه دیوانگی به صد رسید ،عشق پرید و در یک بوتهء گل رز پنهان شد . اولین کسی که دیوانگی پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی ، تنبلی اش آمده بود پنهان شود ،لطافت را یافت که به شاخه ماه آویزان بود ،دروغ را در ته دریاچه و هوس را در مرکز زمین ،همه را یکی یکی پیدا کرد بجز عشق.

او از یافتن عشق نا امید شده بود ، حسادت در گوشهایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی او پشت بوتهء گل رز است . دیوانگی شاخهء چنگ مانندی را از درختی چید و با شدت و هیجان آنرا در بوته ء گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد در حالیکه با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد . شاخه ها به چشمهایش فرو رفته بود و نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود .

دیوانگی گفت من چه کرده ام ، چگونه می توانم تورا درمان کنم ، عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری بکنی راهنمای من شو و اینگونه شد که از آن روز به بعد :

 

 

عشق کور شد و دیوانگی همواره با اوست. 

 



این متنو از نشریه دانشجویی تراز خونده بودم مال دانشکده خودمون بود 

یادش به خیر 

راستی این رنگ آبی رو هم هادی خیلی دوست داشت

آش پشت پا

سلام علیکم

ببخشید دو روزی دیر تر شد

خدا ییش سرمون شلوغ بود . شرمنده که نشد زودتردعوتتون کنم .

ولی خوب خوش اومدید

امروز از صبح با شراره و پاستیلی آش پشت پا بار گذاشتیم

عارضم به خدمتتون این ظرف برای منزل مرجان جونه

 

این یکی رو هم برای منازل آقا رضای مشتاق باید بفرستیم

ای وای خواهری برای عسل خانم و رها جون که برای بدرقه اومدن یادت نره ها .

می دونم که هواست هست ولی اون بشقاب بزرگتره رو بذار برای داداش مهران

اون که دیگه رژیم نداره .پر تر کن بشقابش رو.

ashreshteh.jpg

خسته نباشید خواهری ها.

داداشی تو هم دستت درد نکنه که زحمت پخش کردنشو کشیدی.

خلاصه که خیلی خسته شدید.

ایشالله قسمت شماها هم به زودی بشه.

قربون قدمتتون.

دیوار

از روزی که سر از خاک در آورده بود تنها یک آرزو داشت آنهم  این که سرش رابر روی شانه های محکم واستوار دیوار بگذارد و او تنها تکیه گاه همیشگیش باشد.

آن روزها هر کس را با معیار دیوار می سنجید . آنهایی که از دیوار کوتاه تر بودند به چشمش کوتاه وبد هیبت می آمدند ، بلندتر ها هم دراز وبد قواره بودند.

 تازه نوروز بود که  با دیدن ابهت دیوار اولین گل از گلش شکفت و با شکوفایی هر گل جلوه گریش بیشتر می شد  . اواسط اردیبهشت ماه  بود که اولین شاخه اش توانست به اولین خشتهای دیوار برسد. دیوار هم  اجازه داد تا ریشه های رز در  خشتهای کهنه و فرسوده اش که طی سالهای سال هیچ پیچکی نتوانسته بود در آنها رسوخ  کند فرو برود . انگار تا به حال هیچ پیچکی ارزش این را نداشت که بخواهد در خشت خشت وجودش رسوخ کند ولی رز رونده هیچ شباهتی به پیچکهایی که تا به حال دیده بود نداشت . چنان جذبه ای داشت که هر بیننده ای را مسحور می کرد .چه رسد به دیوار که هر لحظه در کنارش بود وچشم از چشمش بر نمی داشت .

 

کم کم رز رونده رشد می کرد وهر روز به خاطر دل دیوار هم که شده بود   گلهای  تازه تر و شاداب تری را به دیوار تقدیم می کرد .

اواخر بهار گلهای رز بر روی شانه دیوار رشد می کردند همان موقع بود که دنیای آن  سمت دیوار در برابر دیدگان رز جلوه گر شد . او که از ابتدا فقط یک باغچه کوچک دیده بود که تمام زیبایی آن مدیون وجود رز بود حالا با دنیایی دیگر آشنا شده بود .

آن موقع بود که تمام سعیش این شد که خودش را  به آن سمت دیوار برساند . از آن روز بود که دیگر  گلهایش را برای جلب توجه درختهای باغ کناری به آن سمت می برد در عوض ریشه های لخت وبی برگش سهم دیوار بود دیوار هم در گرمای تابستان هر لحظه بیشتر در خودش فرو می رفت و خمیده تر می شد .

وقتی اولین باد پاییز وزیدن گرفت دیوار با هر حرکت باد این سو وآن سو می رفت دیگر طاقت این را نداشت که ببیند کسی که مدتها در انتظار رسیدنش بوده از او گذشته . وقتی بارانهای پاییزی شروع شد دیوار از غم فروریخت و با خود رز را هم پایین آورد ...

 

بهار سال بعد وقتی ساقه های رز شروع به جوانه زدن کردند رشدشان از همیشه سریعتر بود . همه امید رز به این بود که هر چه زودتر از سال قبل خود را به آن سوی دیوار برساند ولی دیوار جدید از آجر وسیمان بود رز هر چه کرد نتوانست دست سرد دیوار را بگیرد و بر روی خاک سرد برای همیشه باقی ماند   ...