ادوارد دست قیچی

بعضی وقت‌ها آدم درمیان جمع باز هم تنهاست - اگر بقیه دوستش داشته باشند دیگر اسمش تنهایی نیست ، نوستالجیاست واندکی حالت مازوخیستی

ادوارد دست قیچی

بعضی وقت‌ها آدم درمیان جمع باز هم تنهاست - اگر بقیه دوستش داشته باشند دیگر اسمش تنهایی نیست ، نوستالجیاست واندکی حالت مازوخیستی

دلنوشت های ادواردی - پوست بیسکوییت

فچ میکنم اسکیزو فرنی گرفتم.

دچار چند هویتی شدم.

نمیدونم مکسم یا ادوارد یا اسی ، باور کنید.

 

یچیز دیگه تا کامل خالی بشم:

قبلش بگم اصن توجهی به سیاست ندارم و برام پشیزی ارزش نداره.

چه چپ ، چه راست ، چه شاه ، چه بی بی (تو روح همشون).

ولی انگیزه ها و علاقه مندی های  سیاسی من برای پدرم به اندازه یک پوست بیسکوییت کف خیابون هم ارزش نداره.

پوست بیسکوییت چقدر ارزش داره؟

باز نشدش ، مثبت 100 تومان می‌ارزه چون محافظه خراب نشدن بیسکوییته.

باز شدش ، منفی 100 تومان یا بیشتر نمی‌ارزه چون تازه محیط زیست رو هم کثیف می کنه.

 

همین بود تمام.

 

کاروای-وانگ میگه: هویت های دوگانه یا چند گانه ، پوششی است برای روح انسان های رنج دیده.

 

دقت کنید چگونه هم سیاست برام پشبزی ارزش نداره و هم انگیزه سیاسی دارم.

مطالب این پست هم حقیقت داره و هم حقیقت نداره فقط جملاتی بود که ناخودآگاه تایپ می شد. 

 

 

 

 

 

ارادتمند:

ادوارد دست‌قیچی

 

کامنت دونی تایید نداره ها

خواب های ادواردی - کابوسی در میان بازوان گرم نونایم لیدی ۲/۲

 

فلاش بک

هنوز ریسه لامپ های رنگارنگ در ذهن من نوافشانی می کند و بعد ...

 

در ایوان حیاط قدیمی – هنوز میهمانی پابرجاست -

با اینکه فضای سنتی و گرم و دلنشینی بود و لی نمیدانستم چرا احساس خوبی نداشتم. تازه فهمیدم فلانی(ج.ب) با چشمان هیزش داشت نونایم لیدی را سرتاپا اسکن میکرد – مرتیکه حرام لقمه اگر میتوانستم همین ظرف میوه را از پهنا توی دهانش فرو میکردم – احساس بدی داشتم ولی نمیتوانستم به کسی بازگو کنم. به نونایم لیدی با چشمانم اشاره کردم که از ایوان حیاط به جای دیگری برویم تا شاید از نگاه های زهراگین ج.ب در امان باشیم.

 

در حسینه – امام حسین دو نصفت کنه ج.ب الهی -

خود را در محلی دیگر حس کردم. ظاهرا مجلس عذاداری امام حسین بود و من و نونایم لیدی از میان سینه زنان عبور می کردیم که ناگهان باز هم آن نگاه های نافظ به ما خوش آمد می گفت – همانطور که به او نزدیک می شدیم و میخواستیم از جلوی او عبور کنیم ، قدم به قدم به گرمای نگاهش نزدیک می شدم و هرلحظه بیم سوختن داشتم که صورتم از گرمای نگاهش تاول بزند. آخر او بصورتی در مسیر ما ایستاده بود که من و نونیم لیدی راهی جز آن مسیر نداشتیم. بلاخره طاقت نیاورد و متلکی غلیظ به نونایم لیدی انداخت که من دیگر نتئانستم تحمل کنم و با مشت چنان به دهن او کوبیدم که از ساختمان حسینیه به بیرون پرتاب شد ولی باز سرپا ایستاد و به ما نگاه کرد. نگاه می کرد و لبخندی شیطانی به لب داشت. انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده بود. او داشت به ما نزدیک می شد. جیغ بلندی کشیدم و از دوباره خدم را در مجلس عقد کنان یافتم.

 

در حیاط خانه قدیمی پدر بزرگ - لابلای درختان –

ج.ب را می دیدم که از دور به ما نزدیک می شد ولی ایبار لباسش مثل لباس شکارچی ها بود نه ببخشید جنگل بانها. بوی خطر را احساس می کردم ولی نونیم لیدی سرخوشانه با میهمانان صحبت می کرد.

 

بالای سر عروس و داماد

ج.ب را بالای سر عروس و داماد دیدم و لی چهره عروس و داماد برایم آشنا نبود. تازه فهمیدم که آن مجلس مال من و نونیم لیدی نیست و ما آنجا میهمان هستیم. ج.ب با یک تفنگ شکاری بالای سر عروس و داماد ایستاده بود.

 

در بین درختان حیاط

بوی خطر را احساس مس کردم. به نونایم لیدی گفتم فرار کن و او بی خبر از همه جا فقط بخاطر اطمینانی که به من داشت همراهم دوید.

هردو فرار می کردیم تا به انتهای حیاط رسیدیم.

 

در جنگل ، در فیلم تاراج

وارد جنگل های شمال کشور شدیم. درست عین فیلم تارج ایرج قادری که دو شخصیت اصلی فیلم از دست جنگل بانها فرار می کردند. می دویدم و میدویدم فقط همین. من چند قدمی جلوتر از نونایم لیدی بودم. نمی دانم چگونه بود که هم بجای نونایم لیدی می دویدم و هم بجای خودم انگار در آن واحد دو شخصیت داشتم. در همین افکار بودم که دیدم نونایم لیدی به زمین خورد – با پای راستش به زمین افتاد-. خیلی درد داشت برگشتم و اورا بلند کردم و حالش را جویا شدم. نمیتوانست تکان بخورد. کم کم سر و کله ج.ب و دیگر دوستانش پیدا شد و من باز هم به یاد فیلم تاراج افتادم که در آن فیلم دو شخصیت داستان به دست جنگل بانها کشته می شدند – این خاطره واقعا چه دلگرمی خاصی به من داده بود – میدانستم که به آخر خط رسیده ام پس چشمانم را بستم و نونایم لیدی را محکم تر از همیشه در بغل فشردم و سرم را به سوی آسمان بلند کردم. در ذهنم با چشمان بسته دیدم که در کنار دیوار آلاچیقی در جنگل مارا اعدام – تیرباران – کردند.

 

بلوتوس

به مجلس عقد کنان برگشتم این بار بدن خود را نمی دیدم ولی جای پاهای خونی خود را میدیدم که بر روی فرش های زمینه کرم استامپ زده بود. ج.ب با یکی از دوستانش داشت بلوتوس رد و بدل میکرد. ج.ب آهنگی را از گوشی مبایلش پخش می کرد که مانند صدای چکش برقی کارگران بود. آنقدر بلند بود که وقتی پخش می شد زمین و زمان میلرزید بصورتی که یکی یکی سر میهمانان می ترکید. پق پق و خونها به دیوارها می پاشید.

 

در میان بازوان نونیم لیدی

با حالت خفگی بسیار بدی از خواب بیدار شدم ولی باز هم احساس خفگی می کردم. مگر خواب نبود؟ مگر بیدار نشده بودم؟. اینقدر در خواب گریه کرده بودم که بینی و گلویم کیپ شده بود و نمیتوانستم نفس بکشم و انگار به خاطر حال خفگی از خواب بیدار شده بودم. خدا میداند که چه بر من گذشت تا آن حالت خفگی رفع شد. خدا نسیب گرگ بیابان نکند.

 

دستمال کلینکس با مواد خارجی 100 برگ دولا مخصوص صادرات

اینقدر تحت تاثیر بودم که تا مدتی گریه می کردم و نونایم لیدی ترسیده بود و می گفت:‌ ادوارد من ، من نمیدانم چکاری انجام بدهم تا گریه تو بند آید فقط تورا به خدا آرام باش. او با گریه های من گریه می کرد و دائم خود را سرزنش میکرد که چرا نمی تواند به من آرامش القا کند. کم کم آفتاب طلوع کرده بود. با اشاره به نونایم لیدی اشاره میکردم که از کنارم جایی نرود. فقط بعضی مواقع که بغضم اجازه میداد صحبت کنم به نونایم لیدی می گفتم: عزیزم یه دستمال دیگه.

 

عوارض

یک هفته است که کسل هستم و ران پای راستم به شدت درد می کند. به کسی نمیتوان گفت چون باور نمی کند.

 

پایان.

 

 

 

 

ارادتمند:

ادوارد دست قیچی

خواب های ادواردی - کابوسی در میان گرمای بازوان نونیم لیدی

خواب دیدم…

خواب دیدم که در خانه قدیمی پدر بزرگم هستم – دیگر آنجا وجود ندارد – وجود دارد ولی نه از برای ما ، بلکه برای شخصی دیگر. وجود دارد ولی دیگر خبری از حوض بزگ آن نیست ، دیگر خبری از درخت های کاج نیست ، دیگر خبری از ناودان های فلزی که قیر های پشت بام بخاطر گرمای تابستان از درونش شره کرده بود نیست ، دیگر خبری از صدای اکو مانند بوشوگ(پسر دایی) نیست که داشت در گلخانه تمام شیشه ای خاک بازی می کرد و با صدای انکرالاصواتش گوش همه را می آزرد ، گلخانه تمام شیشه ای که گرما و رطوبت و بوی خاصی داشت ، یاد می آورم که دو درخت خرمالوی بزرگ در حیاط بود که مادر بزرگم بخاطر حمله نا جوان مردانه گنجشکان که میوه های آن دو درخت را نوک میزدند ، خرمالو های چیده شده را در گلخانه گرم میچید تا برسد و من و بوشوگ یواشکی رسیده هایش را میخوردیم و پوستش را بالای پشت بام پرت می کردیم ، یادم رفت که بگویم ای کاش گنجشکان مثل آدم فقط میوه ها را میخوردند بلکه گنجشکان مانند گرگهای گله فقط به تخریب و حیف و میل کردن خرمالو ها می پرداختند ، دیگر خبری از آنجا نیست ، چرا هست فقط بتن و آهن ، فقط همین.

 

دوباره من یا آن حیاط هفتصد متری را کردم و در خاطراتم غرق شدم ، بله خواب میدیدم که در همان حیاط بودم – به همان شکل و طراوت – انگار عروسی بود ، بله عروسی بود – آن خانه بخاطر مکان و حال و احوال منحصر بفردی که داشت تا آن زمان جایگاه و حجله گاه عیش و خوشی تعداد زیادی از جوانان فامیل شده بود – وای چه حالی داشت ، همان درختان و پوش پارچه ای بزگ که سرتاسر بالای حیاط زده شده بود – از آن پوش های پارچه ای که منقش به شیر و خورشید و فرشتگان است – پوش پارچه ای و یک علمک بزرگ چوبی بسیار بلند که در وسط حوض بنا شده بود ، عروسی نبود ، تازه فهمیدم مجلس عقد کنان من و نو نیم لیدی(خانم همسر) بود ، حیاط پر بود از صندلی ها که مرتب چیده شده بود و ریسه چراغ های خوشگل و رنگی که سرتاسر حیاط آویزان بود و در بعضی جاها از میان آن دو درخت خرمالو عبور کرده بود – درخت پربار خرمالو با آن ریسه چراغ های رنگی که در درونش بند شده بود مرا به یاد خدابیامرز هایده می انداخت که با آن فیزیک چاقش همیشه لباس های زرق و برق دار می پوشید – روحش شاد.

 

 

این خواب ادامه دارد.

 

ارادتمند:

ادوارد دست قیچی

 

 

 

کامنتینگ تایید نداره ها

خواب های ادواردی - ماساژ دادن پای او چه لذتی دارد

 

ماساژ دادن پای او چه لذتی دارد.

این لحظه چه آرامشی دارد وقتی زیبا ترین شیء روی زمین را لمس می کنید.

 

او در کنار من دراز کشیده است با چشمانی نیمه باز.

از درد پاهایش خوابش نمی‌برد.

او خسته است , خستگی خود خواسته دارد.

 

مسیری که می شد با تاکسی 1 دقیقه طی کرد , پیاده طی کردیم اما با 11 ساعت و 59 دقیقه بیشتر.

 

11 ساعت و 59 دقیقه زمان زیادی است. اما اکنون احساسی دارم که می گوید: دیگر رازی بین او و من باقی نمانده است.

 

هرچه بیشتر پای او را نوازش می کنم درد او کمتر می شود , از خطوط صورتش پیداست.

 

او اکنون تقریبا بیهوش است.

این لحظه چه آرامشی دارد وقتی زیبا ترین شیء روی زمین را لمس می کنید.

 

صدای پدرم از دور می آید.

صدایش کم کم  واضح می شود ونزدیک.

پدرم می گوید Edward ... Edward بیدار شو. لنگ ظهر است.

 

 

 

کامنت‌دونی تایید نداره.