ادوارد دست قیچی

بعضی وقت‌ها آدم درمیان جمع باز هم تنهاست - اگر بقیه دوستش داشته باشند دیگر اسمش تنهایی نیست ، نوستالجیاست واندکی حالت مازوخیستی

ادوارد دست قیچی

بعضی وقت‌ها آدم درمیان جمع باز هم تنهاست - اگر بقیه دوستش داشته باشند دیگر اسمش تنهایی نیست ، نوستالجیاست واندکی حالت مازوخیستی

حال و هواها

سلام. صبح شنبه ی همگی به خیر.....سلام به خواهری ها و داداشی ادی. خوبین؟

ممنونم منم خوبم.

این نوشته های ادی یه جور ناجور به دلم نشست. خیلی ناجور.همچین که اول صبح شنبه بری توی هپروت و برنگردی.

خلاصه که..........................دانیم دانیم.....همین

کوشولوها و عزیزان دل آباجی خانوم! تا روز بیست و یکم باید کارکردها رو ببندم بنابراین یه کوشولو سرم شلوغه.یه کمی هم حال و هوای آشفته پاشفته این روزا که ادی جان قشنگ میدونه من چی میکشم آروم بشه بعد با خیال راحت راحت میام.

کی جون مونا ساکس رو قسم خورده؟ هااااااااااان؟ هاااااااااااااااااااااااااااااان؟ آی نففففففففففسسسسسسسسسسسسس کش ش ش ش ش ش ش ش !!!!!!!!!!!!

آباجی خانوم خیلی دوستتون داره. میدونستین ولی گفتم بیشتر بدونین.

این روزا آباجی خانم از هر روز دیگه بیشتر عاشق خانواده اش شده.بیشتر عاشق پسرک و باباخان پسرک شده. بزرگ شده عاقل شده.حال و هواها مربوط به این موضوعه.آره دارم پیر میشم.دارم میرم توی مرحله جدید زندگیم. یه جور بلوغ روانی و حس متضاد زیبای ملس.

 

ادوارد و نوکیا ان۷۳ - خواهری بوس

 

دلم واسه خواهرم تنگیده

نمیدونم

نمیدونم چرا

 

 

 

ارادتمند: ادوارد دست‌قیچی

 

 

 

خواب های ادواردی - التیام رو چجوری می نویسند؟

خدایا این روح رنج دیده مرا التیام بخش.

خدایا مرا ببخش.

خدایا از فرط وجدان درد دارم میمیرم.

ناقافل اینطور شدم. خوابیده بودم که این حال به سراغم آمد و بیدار شدم.

خدایا می‌خواهم فریاد بکشم ، بلند ترین فریادم را.

نمی‌توانم چون دیگر پیر شده ام. هم پیر شده ام و هم به یقین میدانم که بلند ترین فریادم را ، یک شب در شهر ستاره کشیده ام.

وقتی صحبت از خیانت می شود حالم خوب می شود. احساس خوبی پیدا می کنم.

آری اینها کلماتی است که در پی فوران روحم بر روی کاغذ نقش می‌بندد. کلماتی که هیچ نظم و ترتیب انشایی و املایی ندارد و فقط احساس است و احساس.

خوشحالم از اینکه در این امر مفعول واقع شده ام ، نه فاعل.

حالم خوبست. فقط دردی در ته دلم احساس می کنم که آن هم چیزی نیست ، خوب می شود.

بیشتر دلم به حال احساساتم می سوزد که حدر رفته است. احساساتی که سالها در دل سنگی خود محفوظ نگه داشته بودم و اینک ورد زبان آین و آن است.

دوست داشتم مثل گذشته همه فکر می کردند که من یک آدم مکانیکی و ربات گونه ام.

خدایا این روح رنج دیده مرا التیام بخش.

خدایا مرا ببخش.

خدایا از فرط وجدان درد دارم میمیرم.

انگشتانم درد می کند از بس که سفت می نویسم.

 

پ.ن:

- این فقط یک دل نوشت بود و ربطی به مسائل خانوادگی نداشت.

- یک هفته بود اینارو نوشته بودم ولی بر اثر یک تله پاتی منتشر شد.

- موجلی نیست ، من که کسی رو اسیر نکرده بودم که بخوام حالا ناراحت باشم.

- بیخی.

- من کیم که بخوام کسی رو ببخشم. فقط دلم به حال خریت و سادگی خودم سوخت.

- بیخی. آشتی. فقط دیگه جون مونا ساکس رو قسم نخور.

- بخشیدمت. این بحث تموم شد پس لطفا دیگه ادامه نمیخوام پیدا کنه.

- نترس دارم لبخند می‌زنم .

 

 

 

ارادتمند: ادوارد دست‌قیچی

خیلی خوبم.راست میگم!!!!

سلااااااااااااااااااام.

بازم آباجی خانوم پر از انرژی اومد. با همون سرزندگی همیشگی.

خیلی خوبم.راست میگم

یه وقتایی همه چیز به هم میپیچه.برای همه پیش میاد.ولی شاید من خیلی بزرگش میکنم. نمیدونم.خلاصه دعوتمو از عزرائیل جان پس میگیرم و بهش از همینجا اعلام میکنم عاشقانه زندگیمو دوست دارم.

عشقهای بزرگ زندگیم یعنی باباخان پسرک و خود پسرک و مامی و داداشی.اینا هستن که به عشقشون زنده هستم.آدم تا وقتی همه چیز داره هی جفتک میپرونه (بلا نسبت همتون).ولی وقتی ازش میگیرنش یا اتفاقی اونو از دست میده قدر اون چیزو میدونه. حتی قدر حواس پنجگانه رو باید بدونیم. خیلی غافلیم. نه؟

مرسی از پرانتزباز عزیز.مرسی.هرکاری کردم بیام پیشت نشد.

بازم مرسی از الی و ادی عزیزم.دوستون دارم مهربونای خودم.

 

دیوار

از روزی که سر از خاک در آورده بود تنها یک آرزو داشت آنهم  این که سرش رابر روی شانه های محکم واستوار دیوار بگذارد و او تنها تکیه گاه همیشگیش باشد.

آن روزها هر کس را با معیار دیوار می سنجید . آنهایی که از دیوار کوتاه تر بودند به چشمش کوتاه وبد هیبت می آمدند ، بلندتر ها هم دراز وبد قواره بودند.

 تازه نوروز بود که  با دیدن ابهت دیوار اولین گل از گلش شکفت و با شکوفایی هر گل جلوه گریش بیشتر می شد  . اواسط اردیبهشت ماه  بود که اولین شاخه اش توانست به اولین خشتهای دیوار برسد. دیوار هم  اجازه داد تا ریشه های رز در  خشتهای کهنه و فرسوده اش که طی سالهای سال هیچ پیچکی نتوانسته بود در آنها رسوخ  کند فرو برود . انگار تا به حال هیچ پیچکی ارزش این را نداشت که بخواهد در خشت خشت وجودش رسوخ کند ولی رز رونده هیچ شباهتی به پیچکهایی که تا به حال دیده بود نداشت . چنان جذبه ای داشت که هر بیننده ای را مسحور می کرد .چه رسد به دیوار که هر لحظه در کنارش بود وچشم از چشمش بر نمی داشت .

 

کم کم رز رونده رشد می کرد وهر روز به خاطر دل دیوار هم که شده بود   گلهای  تازه تر و شاداب تری را به دیوار تقدیم می کرد .

اواخر بهار گلهای رز بر روی شانه دیوار رشد می کردند همان موقع بود که دنیای آن  سمت دیوار در برابر دیدگان رز جلوه گر شد . او که از ابتدا فقط یک باغچه کوچک دیده بود که تمام زیبایی آن مدیون وجود رز بود حالا با دنیایی دیگر آشنا شده بود .

آن موقع بود که تمام سعیش این شد که خودش را  به آن سمت دیوار برساند . از آن روز بود که دیگر  گلهایش را برای جلب توجه درختهای باغ کناری به آن سمت می برد در عوض ریشه های لخت وبی برگش سهم دیوار بود دیوار هم در گرمای تابستان هر لحظه بیشتر در خودش فرو می رفت و خمیده تر می شد .

وقتی اولین باد پاییز وزیدن گرفت دیوار با هر حرکت باد این سو وآن سو می رفت دیگر طاقت این را نداشت که ببیند کسی که مدتها در انتظار رسیدنش بوده از او گذشته . وقتی بارانهای پاییزی شروع شد دیوار از غم فروریخت و با خود رز را هم پایین آورد ...

 

بهار سال بعد وقتی ساقه های رز شروع به جوانه زدن کردند رشدشان از همیشه سریعتر بود . همه امید رز به این بود که هر چه زودتر از سال قبل خود را به آن سوی دیوار برساند ولی دیوار جدید از آجر وسیمان بود رز هر چه کرد نتوانست دست سرد دیوار را بگیرد و بر روی خاک سرد برای همیشه باقی ماند   ...