ادوارد دست قیچی

بعضی وقت‌ها آدم درمیان جمع باز هم تنهاست - اگر بقیه دوستش داشته باشند دیگر اسمش تنهایی نیست ، نوستالجیاست واندکی حالت مازوخیستی

ادوارد دست قیچی

بعضی وقت‌ها آدم درمیان جمع باز هم تنهاست - اگر بقیه دوستش داشته باشند دیگر اسمش تنهایی نیست ، نوستالجیاست واندکی حالت مازوخیستی

داغون

پس نوشت:

دقیقاْ توی اون ساعتهایی که داشتم دست و پا میزدم و مغزم به کل از کار افتاده بود و صندلیمو پشت به پنجره و خانم رشیدی و امیری کرده بودم و سرمو تکیه داده بودم به صندلیم و چشمامو بسته بودم و حس میکردم الان سکته مغزی رو میزنم. آره دقیقا توی همان بازه زمانی بود که شما سه تا نازنین داشتین حال منو اینجا میپرسیدین. توی همون دقایق لعنتی و نفسگیر بود که داداشی و خواهری های عزیزم حالمو میپرسیدن. همون موقع بود که حتما و حکما برام دعا کردین.

دقیقا توی همون دقایق نیرومند شدم و قدمهام استوار. یهو فکرم باز شد و راه حل خودش اومد جلو.یهو نمیدونم چی شد زبونم چرخید و مشکلم با دو سه تا سوال و جواب و در برابرش یه سوال از روی دلجویی جهت رفع مشکلم کلی به دادم رسید. خودم دلم میخواست بجای اینکه ازم سوال بشه در قالب یه پیشنهاد مطرح کنم ولی روم نمیشد. خیلی خیلی خسته کننده و تحلیل برنده انرژی بود.

چه دقایق وحشتناکی.تازه خوابم برد و خواب هم دیدم.خواب دیدم انگاری به کنتور برق فشار قوی دست زدم و یجوری دستم لرزید.از خواب پریدم.صدام گرفته بود و اصلا پلک چشمم باز نمیشد.

حالا بگین چی شده؟ موجلم برطرف شد.انقدر حالم بد بود که وقتی پاشدم برم با بچه ها ناهار بخورم(جاتون خالی لوبیاپلو) تلوتلو میخوردم.

فقط اومدم بگم درست شد و ممنونم از قلب مهربونتون.ببخشین ناراحتتون کردم و جو اینجا رو خراب کردم.

دوستتون دارم.

مرسی خواهری پاستیلی عزیزم.ممنونم الهامی خوبم و سپاسگزارم داداشی مهربونم. قدر هممتونو میدونم.


امروز یعنی درحال حاضر همین الان حالم خوب نیست

خیلی داغونم و پروبال شکسته

احساس اندوه فراوانی میکنم

دلم میخواد اشکم سرازیر بشه ولی نمیتونم

بند اومده

کمک کنین

تروخدا

خیلی بدم-خیلی-دعام کنین.خواهش میکنم.

روزمرگی ها

خوب امروز مینویسم و در حینش تصمیم میگیرم که چه رنگی واسه نوشتنم انتخاب بکنم.

توی اولین روزهای عضویت زیاد نمینوشم و دلم میخواست تا ببینم عکس العمل سایرین به سایر نوشته ها چیه ولی یادم افتاد که ادی گفته اینجایی تا بیشتر دور هم باشیم برای اینکه نزدیکتر باشیم.

بگم که اون یکی وبلاگ کمافی السابق به کارش ادامه میده و مخصوص پسرکه. ولی اینجا مال خودمه و آشوبهای روزانه. مال خودمه و شادیهای هرهفته ام.

راستی چرا شادی ها توی هفته فقط گهگاهی میان سراغمون ولی وقتی مثلا بعد از یه روز پرکار چشم میندازی به منظره زیبای کوههای جمارون فقط دلخستگیهات یادت میاد؟

واقعا چرا؟ اصلا نمیدونم. دنبالش هم نیستم تا بدونم. خلاصه که این منی که الان این پشت نشسته و اخماش رو کرده توی هم و داره تند تند تایپ میکنه و داره به بقیه همکاراش القا میکنه که این منم که سرعت تایپم در حد سرعت نوره خیلی امروز روی دور نیست یعنی هستا ولی الان مغزش خواب رفته و دلش یه لیوان چایی دبش میخواد.

اونم توی لیوانهایی که مستخدم شرکت فقط شر و شر با آب خالی اونا رو نشسته باشه و اقلا یه نیمچه کف مایع ظرفشویی بهشون بخوره.

به آقاخان زنگ زدم و سفارش دادم از اونجایی که هستی واسه شرکت یعنی ما سه نفری که توی یه اطاقیم یعنی بنده آباجی خانوم و خانمها الف و "ر" حتما سوهان بیار و بهمان بیار.

از اون ور دلمشغولیم یه چیز قلمبه شده ایه که همینجور روی دلمه.هروقت شد بهتون میگم و شاید با ابجی وسطه یه ناهار بیرون رفتیم.

خداییش اگه ماها دور هم نبودیم دق میکردم.آخه به کی باید بگم؟

امروز صبح ساعت ده دقیقه به هشت رسیدم شرکت. قرار داشتیم که امروز با خانم الف زود بیایم. چرا خانم الف حالا؟ همون خانم امیری خودمون دیگه. اون خانم (ر) هم رشیدی هست.

آره میگفتم خلاصه قرار شده بود زود بیام و با امیری بریم نون سنگک از جماران بگیریم. آخه نوناش خیلی خوشمزه و تازه اس. دلمونو زدیم به دریا و رفتیم سر جماران وایسادیم.

ولی اون سربالایی رو عمرا میتونستیم تا هشت بریم و بیایم. یه پراید سفید نیش ترمز زد. یه خانوم بود.اون خیابون و خیابونهای این شکلی معمولا خود مردم آدمو سوار میکنن چون بقول خانم امیری یه دور صبح مردم از خونه میان بیرون و یه دور هم شب برمیگردن خونه هاشون و کلا دیگه تردد توی اون محله تعطیله.

خانومه ما رو رسوند میدون جمارون. روم نمیشد بهش پول بدم. دادمش به امیری که بهش بده. خانومه گفت نه خانوما بفرمایین. این چه کاریه آخه؟

القصه نون رو خریدیم و اومدیم. حالا اون وسط چقدر خندیدم و غش و ریسه رفتیم بماند.

خیلی خوب بود. یه خامه هم گرفتیم و بدو بدو اومدیم شرکت و بساط صبحانه رو روبراه کردیم. رشیدی هم اومد و دیگه جمعمون جمع شد.

الان هم چایی آوردن. اگه بتونم گرم بخورمش و مثل همیشه مثل آب حوض نکنمش خیلی حالم جا میاد.

میدونم خیلی ریخت و پاشه ولی واسه شروع خوبه. نه؟

دلنوشت های ادواردی - پوست بیسکوییت

فچ میکنم اسکیزو فرنی گرفتم.

دچار چند هویتی شدم.

نمیدونم مکسم یا ادوارد یا اسی ، باور کنید.

 

یچیز دیگه تا کامل خالی بشم:

قبلش بگم اصن توجهی به سیاست ندارم و برام پشیزی ارزش نداره.

چه چپ ، چه راست ، چه شاه ، چه بی بی (تو روح همشون).

ولی انگیزه ها و علاقه مندی های  سیاسی من برای پدرم به اندازه یک پوست بیسکوییت کف خیابون هم ارزش نداره.

پوست بیسکوییت چقدر ارزش داره؟

باز نشدش ، مثبت 100 تومان می‌ارزه چون محافظه خراب نشدن بیسکوییته.

باز شدش ، منفی 100 تومان یا بیشتر نمی‌ارزه چون تازه محیط زیست رو هم کثیف می کنه.

 

همین بود تمام.

 

کاروای-وانگ میگه: هویت های دوگانه یا چند گانه ، پوششی است برای روح انسان های رنج دیده.

 

دقت کنید چگونه هم سیاست برام پشبزی ارزش نداره و هم انگیزه سیاسی دارم.

مطالب این پست هم حقیقت داره و هم حقیقت نداره فقط جملاتی بود که ناخودآگاه تایپ می شد. 

 

 

 

 

 

ارادتمند:

ادوارد دست‌قیچی

 

کامنت دونی تایید نداره ها

خواب های ادواردی - کابوسی در میان بازوان گرم نونایم لیدی ۲/۲

 

فلاش بک

هنوز ریسه لامپ های رنگارنگ در ذهن من نوافشانی می کند و بعد ...

 

در ایوان حیاط قدیمی – هنوز میهمانی پابرجاست -

با اینکه فضای سنتی و گرم و دلنشینی بود و لی نمیدانستم چرا احساس خوبی نداشتم. تازه فهمیدم فلانی(ج.ب) با چشمان هیزش داشت نونایم لیدی را سرتاپا اسکن میکرد – مرتیکه حرام لقمه اگر میتوانستم همین ظرف میوه را از پهنا توی دهانش فرو میکردم – احساس بدی داشتم ولی نمیتوانستم به کسی بازگو کنم. به نونایم لیدی با چشمانم اشاره کردم که از ایوان حیاط به جای دیگری برویم تا شاید از نگاه های زهراگین ج.ب در امان باشیم.

 

در حسینه – امام حسین دو نصفت کنه ج.ب الهی -

خود را در محلی دیگر حس کردم. ظاهرا مجلس عذاداری امام حسین بود و من و نونایم لیدی از میان سینه زنان عبور می کردیم که ناگهان باز هم آن نگاه های نافظ به ما خوش آمد می گفت – همانطور که به او نزدیک می شدیم و میخواستیم از جلوی او عبور کنیم ، قدم به قدم به گرمای نگاهش نزدیک می شدم و هرلحظه بیم سوختن داشتم که صورتم از گرمای نگاهش تاول بزند. آخر او بصورتی در مسیر ما ایستاده بود که من و نونیم لیدی راهی جز آن مسیر نداشتیم. بلاخره طاقت نیاورد و متلکی غلیظ به نونایم لیدی انداخت که من دیگر نتئانستم تحمل کنم و با مشت چنان به دهن او کوبیدم که از ساختمان حسینیه به بیرون پرتاب شد ولی باز سرپا ایستاد و به ما نگاه کرد. نگاه می کرد و لبخندی شیطانی به لب داشت. انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده بود. او داشت به ما نزدیک می شد. جیغ بلندی کشیدم و از دوباره خدم را در مجلس عقد کنان یافتم.

 

در حیاط خانه قدیمی پدر بزرگ - لابلای درختان –

ج.ب را می دیدم که از دور به ما نزدیک می شد ولی ایبار لباسش مثل لباس شکارچی ها بود نه ببخشید جنگل بانها. بوی خطر را احساس می کردم ولی نونیم لیدی سرخوشانه با میهمانان صحبت می کرد.

 

بالای سر عروس و داماد

ج.ب را بالای سر عروس و داماد دیدم و لی چهره عروس و داماد برایم آشنا نبود. تازه فهمیدم که آن مجلس مال من و نونیم لیدی نیست و ما آنجا میهمان هستیم. ج.ب با یک تفنگ شکاری بالای سر عروس و داماد ایستاده بود.

 

در بین درختان حیاط

بوی خطر را احساس مس کردم. به نونایم لیدی گفتم فرار کن و او بی خبر از همه جا فقط بخاطر اطمینانی که به من داشت همراهم دوید.

هردو فرار می کردیم تا به انتهای حیاط رسیدیم.

 

در جنگل ، در فیلم تاراج

وارد جنگل های شمال کشور شدیم. درست عین فیلم تارج ایرج قادری که دو شخصیت اصلی فیلم از دست جنگل بانها فرار می کردند. می دویدم و میدویدم فقط همین. من چند قدمی جلوتر از نونایم لیدی بودم. نمی دانم چگونه بود که هم بجای نونایم لیدی می دویدم و هم بجای خودم انگار در آن واحد دو شخصیت داشتم. در همین افکار بودم که دیدم نونایم لیدی به زمین خورد – با پای راستش به زمین افتاد-. خیلی درد داشت برگشتم و اورا بلند کردم و حالش را جویا شدم. نمیتوانست تکان بخورد. کم کم سر و کله ج.ب و دیگر دوستانش پیدا شد و من باز هم به یاد فیلم تاراج افتادم که در آن فیلم دو شخصیت داستان به دست جنگل بانها کشته می شدند – این خاطره واقعا چه دلگرمی خاصی به من داده بود – میدانستم که به آخر خط رسیده ام پس چشمانم را بستم و نونایم لیدی را محکم تر از همیشه در بغل فشردم و سرم را به سوی آسمان بلند کردم. در ذهنم با چشمان بسته دیدم که در کنار دیوار آلاچیقی در جنگل مارا اعدام – تیرباران – کردند.

 

بلوتوس

به مجلس عقد کنان برگشتم این بار بدن خود را نمی دیدم ولی جای پاهای خونی خود را میدیدم که بر روی فرش های زمینه کرم استامپ زده بود. ج.ب با یکی از دوستانش داشت بلوتوس رد و بدل میکرد. ج.ب آهنگی را از گوشی مبایلش پخش می کرد که مانند صدای چکش برقی کارگران بود. آنقدر بلند بود که وقتی پخش می شد زمین و زمان میلرزید بصورتی که یکی یکی سر میهمانان می ترکید. پق پق و خونها به دیوارها می پاشید.

 

در میان بازوان نونیم لیدی

با حالت خفگی بسیار بدی از خواب بیدار شدم ولی باز هم احساس خفگی می کردم. مگر خواب نبود؟ مگر بیدار نشده بودم؟. اینقدر در خواب گریه کرده بودم که بینی و گلویم کیپ شده بود و نمیتوانستم نفس بکشم و انگار به خاطر حال خفگی از خواب بیدار شده بودم. خدا میداند که چه بر من گذشت تا آن حالت خفگی رفع شد. خدا نسیب گرگ بیابان نکند.

 

دستمال کلینکس با مواد خارجی 100 برگ دولا مخصوص صادرات

اینقدر تحت تاثیر بودم که تا مدتی گریه می کردم و نونایم لیدی ترسیده بود و می گفت:‌ ادوارد من ، من نمیدانم چکاری انجام بدهم تا گریه تو بند آید فقط تورا به خدا آرام باش. او با گریه های من گریه می کرد و دائم خود را سرزنش میکرد که چرا نمی تواند به من آرامش القا کند. کم کم آفتاب طلوع کرده بود. با اشاره به نونایم لیدی اشاره میکردم که از کنارم جایی نرود. فقط بعضی مواقع که بغضم اجازه میداد صحبت کنم به نونایم لیدی می گفتم: عزیزم یه دستمال دیگه.

 

عوارض

یک هفته است که کسل هستم و ران پای راستم به شدت درد می کند. به کسی نمیتوان گفت چون باور نمی کند.

 

پایان.

 

 

 

 

ارادتمند:

ادوارد دست قیچی

آباجی خانوم۲-خوشامد گویی

  

خوش آمدید

به به....سلام..... قربون قدمتون. خیلی خیلی صفا آوردین. به کلبه کوچولومون خوش آمدین.

چرا زحمت کشیدین؟ ادوارد و نونیم لیدی اصلاْ راضی به زحمت نبودن.

صفای قدمتون. بعله دیگه گفتیم یه چندتا خونه و محله بیایم اینورتر نزدیک هم باشیم. آخه خواهر بس که این راهها دوره و طاقتفرسا. بس که پشت چراغ قرمز میمونی و صدای بوق گوشتو میبره.

گفتیم یه کمی بیایم نزدیکتر توی یه محله خوش آب و هوا و باصفا . یه محله که اهالیش دلسوزن و غمخوار هم.

یه جایی که وقتی یه روز از خونت بیرون نمیای اقلکن بنا به رسم و رسومات میان دم در زنگ میزنن و حالی و احوالی میپرسن.

آره خواهر! من که آباجی خانوم باشم که بهم میگن خواهری دو تا آبجی دسته گل دارم. آبجی وسطیه الی جونمه. نه که اسمش الی باشه ها. نه. الهام خانوم.گل گلاب. گل سرسبد خونمون.بعض خواهر وسطیه شما نباشه خیلی خانمه و نجیب. بعله خواهر. محصله. نه بابا کلاس چندم چیه؟ بگو ترم چندم. ماشالا هزار ماشالا میخواد فوق لیسانس قبول بشه و بعدش به امید خدا خانوم دکتر بشه. الهی قربونت بره آباجی خانوم.

خوب از خواهر کوچیکه بگم. ببخشین تروخدا سرتونو درد میارما. اوا چرا نمیفرمایین شربت.  الان گرم میشه ها. تروخدا تعارف نکنین منم دارم زیاده گویی میکنم همینطوری.

بعله آبجی کوچیکه اسمش پاستیلیه. یعنی ازبس پاستیل دوست داره دیگه اهل بیت خودشونو راحت کردن و اینطوری صداش میکنن.  آ قربونش برم من. همین چند وقت پیشا همه عروسکاشو گذاشت برای ما که باهاش بازی کنیم.  میخواد عروس بشه ماشالا هزار ماشالا. آبجی ته تغاریه دیگه. میخواد بشه قشنگترین عروس دنیا. فداش بشم من. البته بعض آبجی کوچیکه شما نباشه ماشالا خیلی زبر و زرنگه. آقاشون هم خیلی محترمه خودش خدمت میرسه الباقی قضایا رو براتون تعریف میکنه.

الانم که مهمونی داداشی یکی یدونه و نونیم لیدیمون ایناس. این داداشی ما بعض اخوی گرام شما نباشه اند معرفت و صفات مردونه خدادادیه.  یه داداشی میگیم هزارتا داداشی از بغلش میاد بیرون. ولی تو خونه صداش میکنیم ادی. بعله دیگه مگه نمیدونی؟ همون ادواردمون اینا. آره. ازبس خواهر فیلم میبینه و با این چیزا چیه می سی دی بهش میگم سی دی وی میگن نمیدونم والله زبونم نمیچرخه بگم. از بس میشینه پای این چیزا عاشق هنرپیشه های فیلم میشه. هر فیلمی رو هم نمیپسنده ها. نه فکر کنی دور ازجون هرچی پسنده. نه. فقط از این فیلمهای هنری و ماوارا!!!! درست میگم؟ از این ماواراهای کانال چار و کانال پنج و فیلمهای تارانتولا!!!!! آره؟ برادران تارانتولاس چی چیه از اونا میبینه بعدش هی میاد واس ما تعریف میکنه تعریف میکنه. دیگه دیدیم نه بابا این داداشی لابلای حرفا و سخناش هی حرفای عشقی میزنه گفتیم بچه وقت زنشه. بهش گفتیم زن میستونی؟ با کلی خجالت جواب مثبت داد و دیگه رفتیم و واسش زن اوسوندیم.

زن نگو بگو جواهر -بگو خانوم .  ماشالا هزار ماشالا. قربونش برم. واسه خودش خانوم مهندسیه.

به هرحال صفای قدمتون. خیلی خوش اومدین. من برم با اجازتون با اونطرفی ها یه سلام علیکی بکنم یه حالی ازشون بپرسم. میام خدمتتون.

تروخدا از خودتون پذیرایی کنین. تروخدا بفرمایین.